حالا من هم دلم میخواهد همراه او برقصم، درست وقتی که چشم هام با زدن یک پلک ساده، اعصابش از هم پاره میشوند، درست زمانی که همه ی ماهیچه هایم من را وادار به زمین گیر بودن میکنند، درست وقتی که تمام اعضای بدنم باهم همکاری میکنند تا گوشه ی تاریک اتاقم زندانی ام کنند تا مغزم آرام آرام از قلب و روحم تغذیه کند.
من علاقه دارم در میان درد ها برقصم، طوری که انگار از اول دردی وجود نداشته و در وجود من رخنه نکرده !