-فکر میکنی با این صدای بلندت میتونی منو از کار ک میخام منصرف کنی؟
نخیر حتی فکرشم نکن.
دستاشو ر موهای بلوندش گذاشت و کف دستاشو ب گوشاش فشار داد پلکای خیسشو ر هم فشار داد که اون فشار باعث شد اون اشک ک کنار چشمش گیر کرده بود از ر گونش سر بخوره و بین لباش مکان جدیدشو تعیین کنه.
نفسای عمیقی گرف و دوباره اون چشای قهوه ی که رنگ چوب و قهوه ی خالص و توصیف میکرد باز کرد ب تن و صورت زخمی خودش تو اینه جلوش خیره شد.
اون تو اینه برا خودش ادم دیگه ای بود،کلا متفاوت،شکسته،بدون اعتماد بنفسی.
اون همش ب پسرک انرژی منفی میداد.
پسرک نگاشو ب گلس ر میز داد،پوزخندی زد.
میدونست نمیتونه ب کسی اسیب بزنه ول،فق یکی بود ک همه اختیارو داشت ک زخمیش کنه؛خودش.
پسرک همیشه خودشو زخمی میکرد،با اون حرفا با اون اشیا و
با همه چه.
اون حرفای ک همیشه بهش زده میشد،اون صدای های ناشناخته ک تو گوشاش زمزمه میکرد:
-تو نمیتونی.
-تو پیروز نمیشی.
-تو ضعیفی.
اون صدا های ک همیشه قلب و چشاشو اذیت میکردند.
دیگه وقتش بود ب همش پایان ببخشه.
گلس و برداشت و ب اینه جلوش کوبید،تیکه های شیشه گلس ب اطراف پخش شدند و موفق شدن صورت زخمیشو داغون تر کنن.
فقط ب جلوش خیره بود.
وقتی اون اینه جلوش شکست حتی ی لرز سریعی ب بدنش نیومد.
پسرک ب انعکاس تیکه تیکه خودش تک خنده ای کرد:
-چیشد؟
شکست خوردی نه؟
من همیشه قوی بودم.
او داشت با خودش زیر لب حرف میزد. اون ادما بهش میگفتن روانی، پس مث روانی ها داشت با خودش حرف میزد.
دردناک.
صدای دستگیر در هر لحظه بلندتر و حرکتش سریعتر میشد.
اون خانواده ک قول دادن بودن کنارش میمونن الان کجان؟
پشت در.
هر لحظه اماده ای مرگ پسرک.
پسر دیگه خسته شده بود.
خسته از نفس گرفتن. خسته از شکست خوردن.
خسته از همه چه. خسته از سر و صدای خانوادش. خسته از خوشحال کردن بقیه وقتی خودش همون لحظه داشت با درد و غصه داغونتر میشد.
خسته از لبخندای ساختگی. خسته از تظاهر.
ادما گاهی اینقد داغون میشن ک دیگه براشون مهم نیس، هیچی مهم نیست.
اون لحظه اون پسر همین حس و داشت؛هیچی مهم نبود براش.
نخیر حتی فکرشم نکن.
دستاشو ر موهای بلوندش گذاشت و کف دستاشو ب گوشاش فشار داد پلکای خیسشو ر هم فشار داد که اون فشار باعث شد اون اشک ک کنار چشمش گیر کرده بود از ر گونش سر بخوره و بین لباش مکان جدیدشو تعیین کنه.
نفسای عمیقی گرف و دوباره اون چشای قهوه ی که رنگ چوب و قهوه ی خالص و توصیف میکرد باز کرد ب تن و صورت زخمی خودش تو اینه جلوش خیره شد.
اون تو اینه برا خودش ادم دیگه ای بود،کلا متفاوت،شکسته،بدون اعتماد بنفسی.
اون همش ب پسرک انرژی منفی میداد.
پسرک نگاشو ب گلس ر میز داد،پوزخندی زد.
میدونست نمیتونه ب کسی اسیب بزنه ول،فق یکی بود ک همه اختیارو داشت ک زخمیش کنه؛خودش.
پسرک همیشه خودشو زخمی میکرد،با اون حرفا با اون اشیا و
با همه چه.
اون حرفای ک همیشه بهش زده میشد،اون صدای های ناشناخته ک تو گوشاش زمزمه میکرد:
-تو نمیتونی.
-تو پیروز نمیشی.
-تو ضعیفی.
اون صدا های ک همیشه قلب و چشاشو اذیت میکردند.
دیگه وقتش بود ب همش پایان ببخشه.
گلس و برداشت و ب اینه جلوش کوبید،تیکه های شیشه گلس ب اطراف پخش شدند و موفق شدن صورت زخمیشو داغون تر کنن.
فقط ب جلوش خیره بود.
وقتی اون اینه جلوش شکست حتی ی لرز سریعی ب بدنش نیومد.
پسرک ب انعکاس تیکه تیکه خودش تک خنده ای کرد:
-چیشد؟
شکست خوردی نه؟
من همیشه قوی بودم.
او داشت با خودش زیر لب حرف میزد. اون ادما بهش میگفتن روانی، پس مث روانی ها داشت با خودش حرف میزد.
دردناک.
صدای دستگیر در هر لحظه بلندتر و حرکتش سریعتر میشد.
اون خانواده ک قول دادن بودن کنارش میمونن الان کجان؟
پشت در.
هر لحظه اماده ای مرگ پسرک.
پسر دیگه خسته شده بود.
خسته از نفس گرفتن. خسته از شکست خوردن.
خسته از همه چه. خسته از سر و صدای خانوادش. خسته از خوشحال کردن بقیه وقتی خودش همون لحظه داشت با درد و غصه داغونتر میشد.
خسته از لبخندای ساختگی. خسته از تظاهر.
ادما گاهی اینقد داغون میشن ک دیگه براشون مهم نیس، هیچی مهم نیست.
اون لحظه اون پسر همین حس و داشت؛هیچی مهم نبود براش.