ی گوشه اتاق دراز میکشید گوشی ب دست..اول گوشی براش ی سرگرمی بود بازی میکرد میخندید حوصلش سر ک میرفت گوشیو کنار میزاشت با دوستاش میرفت بازی کنه..ی ماه دو ماه گذشت هر روز بیشتر از روز قبل با گوشیش سرگرم بود دیگه برا مامانش این کارش رو مخ بود ..دخترک نمیتونست دوستاشو ببینه بخاطر دلیل که خودشم باورش نمیشد..گذشت روزها و روزها این دخترک دیگه گوشیش مث قبل نبود براش..گوشیش براش ارامش میداد دیگه شده بود زندگی که دوست داره..گوشی براش ی دنیا خیلی خوشگل شده بود..هر لحظه خنده بر لب ب گوشی زل میزد..گاهیم بخاطرش گریه میکرد..واقعا ی دقیقه براش سخت بود از گوشی دوری کنه چ برسه ب روزایکه مامانش ازش گوشیو میگرف..اون گوشی باعث شد دخترک خودش باشه..اعتماد داشته باشه..خودشو تنها حس نکنه..گاهی بخاطر اینکه اون دنیایی قشنگش پشت اون گوشی عوض میشد اشکاش جاری میشد گوشیو جیب میذاشت ب ملودی های قشنگ همیشگی گوش میداد میرفت ت خیابونا زیر بارون اشک میریخت و خودشو اروم میکرد..ب جای رسید ک دیگه اون گریم ارومش نمیکرد خانوادش باعث شده بودن دخترک از خودش متنفر باشه دیگه مونده بود بین دنیای ک تو گوشی داشت و دنیا واقعیش کدومو قبول کنه..براش سخت شده بود همه چ..دیگه داشت امیدشو از دس میداد..سخته تر از قبل..دیگه حتی حوصله بیرون رفتن و گریه کردنو نداش..همیشه عصبی و ناراحت..روزای تکراری..کارهای تکراری..فق بیدار میشد و میخوابید و دوباره همین..ب خودش میگفت من اینجارو دوس ندارم و بعد میرفت ت دنیایی ک تو گوشی داشت..حرف میزد میخندید..دوبارع برمیگشت و همون حالتو داشت..عاشق زندگی گوشی بود..با ادمای قشنگش..و خب اون ادما گاهی اینو ناراحت میکردند ول دخترک این حسو دوس داشت..حداقل میتونست حس کنه ک زندس و زندگی میکنه..مدتا گذشت و دیگه این دنیا گوشیشم مث قبلش قشنگ نبود..هر دو دنیاش براش خسته کن شدن..هر دو ناراحتش میکردن دخترکنمیدونست چکار کنی ی شب..ی چیزی احمقانه ای تو ذهنش اومد وقتی حالش بد بود..چاقو ب دست استینشو بالا داد چاقو ر رگش کشید میترسید ک نمیره خیلی اروم کشیدش..سرشو ب عقب انداخت سعی کرد جلو چیغشو بگیره درد داشت ول بلاخره میتونست خوبش کنه..دیگه اون گریه ها مث قبل کار نمیکرد..
نه!..همیشه اینکارو نمیکرد فق گاهی ک تحمل درد براش سخت بود دست چپشو میزد..سوزش میکرد ول خوب میشد اینجوری دست خودش نبود.
گفتم ک امیدی ب زندگی نداشت ول ی خبری بهش رسید ک اون میتونه اون دنیایی گوشیشو واقعی کنه و بلاخره اون هایکه دوس داره رو ببنه...باورش نمیشد ول درسته..اونارو شاید ببنه..حالا فق ارزوش این بود ک اونارو ببنه ..هر شب ت ذهنش چیزای قشنگ با اون ادما تصور میکرد و بعد میخوابید..قشنگ بود زندگیش با اون ادما...رع!..بخاطر اون ادما داشت ادامه میداد.
نه!..همیشه اینکارو نمیکرد فق گاهی ک تحمل درد براش سخت بود دست چپشو میزد..سوزش میکرد ول خوب میشد اینجوری دست خودش نبود.
گفتم ک امیدی ب زندگی نداشت ول ی خبری بهش رسید ک اون میتونه اون دنیایی گوشیشو واقعی کنه و بلاخره اون هایکه دوس داره رو ببنه...باورش نمیشد ول درسته..اونارو شاید ببنه..حالا فق ارزوش این بود ک اونارو ببنه ..هر شب ت ذهنش چیزای قشنگ با اون ادما تصور میکرد و بعد میخوابید..قشنگ بود زندگیش با اون ادما...رع!..بخاطر اون ادما داشت ادامه میداد.