«گیر کرده ام.
دیگه راه نجاتی ندارم، با وجود اینکه اینجارو دوست داشتم بازهم نمیتوانم همیشه بمونم » دخترک با لحن دردناکی ب پسرک توضیح داد.
همه چیز از یک روز بد که دخترک داشت شروع شد.
مهم نبود روز هایش چجوری داشتند میگذشتند اون همیشه نسبت به همشون حساس بود.
خیلی احساساتی میشد، به خودش اسیب میزد، اشک میریخت، تلاش میکرد از اون دنیا بره با گرفتن جون خودش. ایا این راه حل بود؟ فکر نکنم چون با وجود اتفاقات بد تو زندگیش روز های خوب هم داشت. گاهی لبخند میزد میخندید از روز هایش لذت میبرد ولی چرا همیشه منفی مثبت میشه منفی ؟!
چرا همیشه اون روزهای منفی قویترن تا روزای مثبت.
بعد ماه ها به این نتیجه رسید که باید یک دنیا برای خودش ایجاد کنه و وقتی دلش میگیره به اون دنیا پناه ببره. چجوری میتوانست اینکا را بکند؟ البته که همیشه افکار ما قوین! پس با قدرت تخیل میتوانست به اون چیزکه میخواست برسه ولی مشکل اینجا بود که، میتونه همیشه ب اونجا پناه ببره؟
نمیدانست ولی امتحانش بد نبود.
تو اتاق خوابش پشت در نشست تا کسی نتواند برایش مزاحمت ایجاد کنه.
خونه پر سر و صدای داشت ولی اون یک هندزفری همه سر و صدارو به ی کنسرت رویایی مبدل کنه.
دخترک هندزفری هایش رو ب گوش زد و دست سمت گوشیش برد. یکی از حس خوبی هایکه اون دنیا بهش میداد اهنگ گوش دادن بود.
میخواست همه حس های خوب را با خودش تو اون دنیایی تخیلیش ببره، چون اون حس ها دنیاشو جذابتر میکردند چون مثبت و مثبت همیشه میشه مثبت!
بعد از انتخاب پلی لیست اهنگ های مورد علاقش چشمانش را بست و نفس های عمیق و متوالی گرفت با هر دم و بازدم اون حسای بد را از بدنش بیرون میکرد و حس خوب و زیبایی تنفس میکرد.
درسته اون فقط اکسیژن و کاربن دی اکسید بیرون میداد ولی با قدرت تخیل میتونست اونارو حس خوب و بد حس کند.
لبخند پر رنگ و عمیقی رو لب هایش لب گرفتند و نمیتوانست اون لبخند را پنهان کند
حس خوب الان همه بدنشو گرفته بودند و تصور میکرد اون حس دارند اون را نوازش میکنند.
نوازش شدن بهش حس عجیب و زیبایی میداد
بدنش هیچوقت اونجوری با حوصله نوازش نشده بود.
ولی مشکل اینجا بود که اگر عاشق اون حس ها بشود و تواند یک ثانیه ازش دل بکند ایا زندگی رو برایش سخت خواهد کرد؟
وقتی به انداره کافی به خودش انرژی مثبت داد مغزش او را داشت اماده میکرد که وارد اون دنیا مورد علاقش بشود. بی قرار تر از همیشه بود.
دیگه راه نجاتی ندارم، با وجود اینکه اینجارو دوست داشتم بازهم نمیتوانم همیشه بمونم » دخترک با لحن دردناکی ب پسرک توضیح داد.
همه چیز از یک روز بد که دخترک داشت شروع شد.
مهم نبود روز هایش چجوری داشتند میگذشتند اون همیشه نسبت به همشون حساس بود.
خیلی احساساتی میشد، به خودش اسیب میزد، اشک میریخت، تلاش میکرد از اون دنیا بره با گرفتن جون خودش. ایا این راه حل بود؟ فکر نکنم چون با وجود اتفاقات بد تو زندگیش روز های خوب هم داشت. گاهی لبخند میزد میخندید از روز هایش لذت میبرد ولی چرا همیشه منفی مثبت میشه منفی ؟!
چرا همیشه اون روزهای منفی قویترن تا روزای مثبت.
بعد ماه ها به این نتیجه رسید که باید یک دنیا برای خودش ایجاد کنه و وقتی دلش میگیره به اون دنیا پناه ببره. چجوری میتوانست اینکا را بکند؟ البته که همیشه افکار ما قوین! پس با قدرت تخیل میتوانست به اون چیزکه میخواست برسه ولی مشکل اینجا بود که، میتونه همیشه ب اونجا پناه ببره؟
نمیدانست ولی امتحانش بد نبود.
تو اتاق خوابش پشت در نشست تا کسی نتواند برایش مزاحمت ایجاد کنه.
خونه پر سر و صدای داشت ولی اون یک هندزفری همه سر و صدارو به ی کنسرت رویایی مبدل کنه.
دخترک هندزفری هایش رو ب گوش زد و دست سمت گوشیش برد. یکی از حس خوبی هایکه اون دنیا بهش میداد اهنگ گوش دادن بود.
میخواست همه حس های خوب را با خودش تو اون دنیایی تخیلیش ببره، چون اون حس ها دنیاشو جذابتر میکردند چون مثبت و مثبت همیشه میشه مثبت!
بعد از انتخاب پلی لیست اهنگ های مورد علاقش چشمانش را بست و نفس های عمیق و متوالی گرفت با هر دم و بازدم اون حسای بد را از بدنش بیرون میکرد و حس خوب و زیبایی تنفس میکرد.
درسته اون فقط اکسیژن و کاربن دی اکسید بیرون میداد ولی با قدرت تخیل میتونست اونارو حس خوب و بد حس کند.
لبخند پر رنگ و عمیقی رو لب هایش لب گرفتند و نمیتوانست اون لبخند را پنهان کند
حس خوب الان همه بدنشو گرفته بودند و تصور میکرد اون حس دارند اون را نوازش میکنند.
نوازش شدن بهش حس عجیب و زیبایی میداد
بدنش هیچوقت اونجوری با حوصله نوازش نشده بود.
ولی مشکل اینجا بود که اگر عاشق اون حس ها بشود و تواند یک ثانیه ازش دل بکند ایا زندگی رو برایش سخت خواهد کرد؟
وقتی به انداره کافی به خودش انرژی مثبت داد مغزش او را داشت اماده میکرد که وارد اون دنیا مورد علاقش بشود. بی قرار تر از همیشه بود.