سه شنبه ۱۶ نوامبر سال ۱۹۸۸؛
چطور شروع کنم، نزدیک یه هفته میشه که برنامه ریزی کردم و توی این مدت خیلی خوشگذروندم
امروز صبح فهمیدم بچه ها قراره غافلگیرم کنن، باید لباس مناسب انتخاب میکردم، تا حدی پوشیده که زخم های روی دست هام رو نبینن
امشب رو با هم جشن گرفتیم و کلی خوردیم، با یه برانداز کردن جو بینمون فهمیدم چطور انقدر زود صمیمیت بینمون به وجود اومد؛ اما این اتفاق برای امشب دیر بود.
متاسفم بچه ها! الان ساعت چهار صبحه و تقریبا خورشید نورشو توی اسمون پخش کرده
من، بعد نوشتن اخرین روزشمارم این دفتر رو لبه ی پشت بوم ساختمون اینجا ترک میکنم و خودم رو به دست باد میسپارم، لیاقت من زندگی کردن نبود و من تحمل حمل کردن این همه بدبختی رو نداشتم.
زندگی برای من جا نداشت و باید خودم رو از این بازی که هیچ استعدادی توش نداشتم پاک میکردم، این من قراره بمیره و جسدشو وسط پیاده رو جلوی یه ساختمون بلند ببینه؛ پس بزار اخرین کلماتی که توی این دفتر مینویسم درمورد خداحافظی نباشه...
-اخرینخاطرهیدفترروزشمارمن
چطور شروع کنم، نزدیک یه هفته میشه که برنامه ریزی کردم و توی این مدت خیلی خوشگذروندم
امروز صبح فهمیدم بچه ها قراره غافلگیرم کنن، باید لباس مناسب انتخاب میکردم، تا حدی پوشیده که زخم های روی دست هام رو نبینن
امشب رو با هم جشن گرفتیم و کلی خوردیم، با یه برانداز کردن جو بینمون فهمیدم چطور انقدر زود صمیمیت بینمون به وجود اومد؛ اما این اتفاق برای امشب دیر بود.
متاسفم بچه ها! الان ساعت چهار صبحه و تقریبا خورشید نورشو توی اسمون پخش کرده
من، بعد نوشتن اخرین روزشمارم این دفتر رو لبه ی پشت بوم ساختمون اینجا ترک میکنم و خودم رو به دست باد میسپارم، لیاقت من زندگی کردن نبود و من تحمل حمل کردن این همه بدبختی رو نداشتم.
زندگی برای من جا نداشت و باید خودم رو از این بازی که هیچ استعدادی توش نداشتم پاک میکردم، این من قراره بمیره و جسدشو وسط پیاده رو جلوی یه ساختمون بلند ببینه؛ پس بزار اخرین کلماتی که توی این دفتر مینویسم درمورد خداحافظی نباشه...
-اخرینخاطرهیدفترروزشمارمن