من مثل هر خالقی بخشی از احساسات و بینایی ام رو به تو و اثر های ذهنم دادم. مثل پالت ِ رنگ هرتکه از وجود رنگارنگم رو به شما هدیه دادم، روزها گذشت و رنگ های روشن پالت من به اتمام رسید و من ناچار بودم با تاریکی مطلق اثرهای جدیدی خلق کنم. عجیب بود، بعد مدتی روشنایی حتی از درون زیباترین شخصیت هام محو شد و فقط و فقط تاریکی برای من و اونها موند.
انگار تاریکی به وجود اومده تا مثل یه سایه دنبالم باشه، حتی بعد از مرگم.
حرص و طمع من در ساختن اثرهام موجب از بین رفتن تمام رنگهای زیبای درونم شد. در آخر فقط تاریکی وجودم، نفرت و سرزنش اثر های باارزشم من رو تنها نگذاشتن.
سیاهی مطلق.