از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


تو مگو همه به جنگ اند و زِ صلحِ من چه آید؟!
تو یکی نه ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز!
"مولانا"
ارتباط با ادمین
@Irajrezaiee

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


"در زوالِ مملکت ضحّاک"

یکی را از ملوکِ عجم حکایت کنند که دستِ تطاول به مالِ رعیت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکایدِ ظلمش به جهان برفتند و از کُربتِ جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد ارتفاعِ ولایت نقصان پذیرفت و خزینه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.

هر که فریاد رسِ روزِ مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش

بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش

باری، در مجلسِ او، کتابِ شاهنامه می‌خواندند در زوالِ مملکت ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر مَلِک را پرسید:
هیچ توان دانست فریدون که گنج و مُلک و حَشَم نداشت چگونه بر وی مملکت مقرّر شد؟ گفت: چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. پس گفت:
ای مَلِک، چون گرد آمدنِ خلقی موجبِ پادشاهی است تو مر خلق را پریشان برای چه می‌کنی؟ مگر سرِ پادشاهی کردن نداری؟...

🔖 گلستان سعدی، چاپ استاد غلامحسین یوسفی، ص ۶۴

شرح لغات دشوار:

۱. تطاول: دراز دستی، تعدّی. ۲. مکاید: جمع مکیدت، کیدها، نیرنگ ها. ۳. به جهان برفتند: به دیگر جاهای جهان مهاجرت کردند( معادل امروزی آن، همان پدیده ی نام آشنای "فرار مغزها") ۴. کربت جور: اندوه حاصل از ظلم و ستم. ۵. ارتفاع ولایت: عایدات مملکت. ارتفاع به معنی محصولی که از زمین بردارند نیز هست. ۶. نقصان پذیرفت: کاهش یافت. ۷. مملکت ضحاک: پادشاهی ضحاک.
۸. عهد فریدون: روزگار فریدون ۹. مُلک و حَشَم نداشت: قدرت و یاران و کسان و چاکران نداشت. ۹. مملکت بر او...: پادشاهی و فرمانروایی به دست او قرار گرفت. ۱۰. به تعصب: به حمایت و جانبداری. ۱۱. گرد آمدن خلقی موجب پادشاهی است: این اندیشه را_ که قدرت ناشی از ملّت است_ سعدی در بوستان (ب ۲۲۳_ ۲۲۴) هم بیان کرده است، اصلی که چند قرن بعد در اروپا بسط و اهمیت یافته است:

رعیّت چو بیخند و سلطان درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت

مکُن تا توانی دلِ خلق، ریش
وگر می کُنی، می کَنی بیخ خویش

سعدی در باب اول گلستان که عنوان "در سیرت پادشاهان" را بر پیشانی تابناکِ خردمند و بلند و ارجمند خود دارد با زیرکی و هوشمندی و درایتی حیرت آور، تصویری سخت تکان دهنده از سیرت پادشاهان عرضه کرده است. او به تلویح و کنایت و اشارت، با بیان داستانهایی از شیوه ی مملکت داری پادشاهانِ گذشته، به نوعی صاحبان قدرت و حاکمان روزگار خویش و تمام روزگاران آتی را مورد نقد و سنجش و عتاب و خطاب قرار می دهد. در واقع سعدی با توسل به این شیوه، داستان شاهان و حاکمان ماضی را نقدِ حالِ حاکمانِ حال و آینده می سازد. از این حکایت همچنین می توان به خوانش و ارج و شهرت شاهنامه در درگاه پادشاهان ایران پی بُرد. کتابی که از دیرباز محل توجه و مراجعه و اعتنای صاحبان قدرت در فراگیری رسمِ دادگری و آیین پادشاهی و حکومت داری و مردم نوازی بوده است. حکیم فردوسی همانند سعدی و مولانا می کوشد تا داستان های شاهنامه را از تنگنای زمان و مکان و نقل روایت و رویدادی صرفا متعلق به گذشته خارج سازد و آن را با حالِ مخاطبان امروز و فردای خود گِره زند. از همین روی در اثنای روایت داستان فریدون، با لحنی سرشار از صمیمیت و نیکخواهی و پند و حکمت و اندرز، رویِ رخشانِ سخنش را متوجه مخاطبان همه ی اعصارش می سازد و می فرماید:

بیا تا جهان را به بد نَسپریم
به کوشش همه دستِ نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار
همان بِه که نیکی بُوَد یادگار

همان گنج دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدن مر تو را سودمند

سَخُن ماند از تو همی یادگار
سَخُن را چنین خوار مایه مدار

فریدون فرّخ فرشته نبود
زِ مُشک و از عنبر سرشته نبود

به داد و دِهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کُن فریدون تویی!

✍ ایرج رضایی
@irajrezaie


" اُمید و نااُمیدی و نسبت و پیوند آن با اخلاق و بی اخلاقی"

چو نومید گردد زِ یزدان کسی
ازو نیک بختی نیاید بسی

"فردوسی"

معنی ظاهر سخن حکیم، روشن است و ابهام و پیچیدگی خاصی ندارد تا نیاز به شرح و گره گشایی باشد. داستان از این قرار است که اسفندیار در خان ششم برای نجات خواهرانش، با سرما و برف استخوان سوزی مواجه می شود. چنان برفی که یارانش را تا آستانه ی نااُمیدی به پیش می بَرَد و زمین گیر می کند. در این هنگام اسفندیار، بزرگان و گرانمایگان لشکرش را فرا می خواند و برای دلداری و اُمیدبخشی به آنها داستانها و مثالهای نیکویی بر زبان می آورد. در اثنای همین سخنها و دل دادن هاست که می گوید:

چو نومید گردد ز یزدان کسی
ازو نیک بختی نیاید بسی

نکته ی تازه ای که در این بیت به نظر می رسد آن است که گویی حکیم فردوسی از زبان اسفندیار، میان نااُمیدی از یک سو و دوری و بیگانگی با نیک بختی یا بی اخلاقی از سویی دیگر، نسبت و پیوندی قائل شده است. حال می توان پرسید چرا نمی توان از شخصی که از خداوند نااُمید است توقع نیک بختی یا اساسا توقع التزام به هرگونه فعل و عمل اخلاقی داشت؟ چرا چنین کسی، نیک بختی یا در اصطلاح امروزی خیرش به کسی نمی رسد؟
پاسخ بر اساس چنین نگاهی قاعدتا آن است که هر آن کس که از پرودگار نااُمید است تو گویی در حقیقت، قائل به حضور خداوند در عالم نیست یا اگر هم به حضور و وجود خداوند قایل است، دست او را در تمشیت و اداره ی عالَم مطلقا بسته می بیند. چنین رویکردی می تواند بنیان و سامان نظام اخلاقی را فرو بریزد زیرا ناامیدی از حضور یا دخالت خداوند در امور عالم، ممکن است به این نتیجه خطرناک منجر شود که عملا انجام هر کاری مجاز شمرده شود. این همان فاجعه ای است که در این عبارت کوتاه و معروف یکی از فیلسوفان برجسته ی مغرب زمین، صورت بندی شده که اگر خدا نباشد انجام هر کاری مجاز خواهد بود. از قضا مولانا نیز در مثنوی، اشارت روشنی به این مطلب دارد. مولانا در ابیاتی از دفتر سوم مثنوی پس از آنکه مستی ها و لذت های این جهانی را با لذت ها و مستی های معنوی و روحانی مقایسه می کند، می فرماید کسانی که بویی از باده های آسمانی به مشامشان رسیده است، خُم های شراب این جهانی را در هم شکسته اند و جانشان از لذت های روحانی و عقلانی چنان مست گشته که دیگر التفاتی به لذت های جسمانی و شراب های این جهانی ندارند. تنها کسانی به باده ی رَبّانی دل نمی بندند که از الطاف الهی ناامید و ناکام اند و همچون منکران حق، در گور اجسام خود دفن گشته اند. چنین انسان هایی از هر دو جهان ناامید شده و در نتیجه خارهای بی شماری بر سرِ راه انسانها کاشته اند. یعنی به تباهکاری و ستمکاری فراوان در حق خویش و دیگران روی آورده اند و در حقیقت، ناامیدی آنها سبب گشته تا به خارزار بی اخلاقی که انجام هر کاری را مجاز می شمارد قدم گذارند. با این وصف، ناامیدی صرفا یک وضعیت وجودی یا حالت روحی فردی و درونی نیست که پیوندی با دیگری و نسبتی با اخلاقی زیستن نداشته باشد بلکه افزون بر این، امید یا ناامیدی هر انسانی، ارتباط و پیوند تنگاتنگی با سلوک و منش اخلاقی او دارد. پیداست که مقصود از امید یا ناامیدی در این مقام، معنای اجتماعی و متعارف آن نیست بلکه معنای الاهیاتی و دینی آن در ارتباط با ایمان و امید به حضور خداوند یا بی ایمانی و ناامیدی از حضور خداوند در نظام آفرینش و جهان هستی است.

از زبان مولانا بشنویم:

آبِ شیرین تا نخوردی، آبِ شور
خوش بُوَد خوش، چون درونِ دیده نور

قطره ای از باده هایِ آسمان
برکَنَد جان را ز می وز ساقیان

تا چه مستی ها بُوَد افلاک را
وز جلالت روح های پاک را

که به بویی دل در آن مَی بسته اند
خُمّ باده ی این جهان بشکسته اند

جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفّاری نهفته در قبور

ناامید از هر دو عالَم گشته اند
خارهایِ بی نهایت کِشته اند

( دفتر سوم: ابیات ۸۲۱ الی ۸۲۷)

آنچه مستقیما به موضوع سخن ما باز می گردد این بیت پایانی است:

نا اُمید از هر دو عالم گشته اند
خارهای بی نهایت کِشته اند

✍ ایرج رضایی
@irajrezaie


"خنده ی آدم بر کارِ ابلیس"

روزی آدم بر بِلیسی کو شَقی است
از حقارت و از زِیافت بنگریست

خویش بینی کرد و آمد خود گُزین
خنده زد بر کارِ ابلیسِ لعین

بانگ بر زد غیرتِ حق کِای صفی
تو نمی دانی زِ اَسرارِ خفی

پوستین را بازگونه گر کُند
کوه را از بیخ و از بُن بَرکَند

پرده ی صد آدم آن دَم بر دَرَد
صد بِلیسِ نو مسلمان آورد

گفت آدم: توبه کردم زین نظر
این چنین گستاخ نندیشم دگر

( دفتر اول مثنوی، ابیات ۳۸۹۳ به بعد)

داستان مطابقِ روایت مولانا از این قرار است که روزی از روزها، حضرت آدم(ع) به چشمِ حقارت و با حِسّی از کِبر و غرور و خودخواهی به ابلیسِ نگون بخت، نگاهی می اندازد و بر حال و روزِ تباه او از سرِ طعن وِ انکار و تمسخر، لبخندی می زند. همین مقدار کافی است تا دریای عِزّت و غیرتِ حضرت حق به جوش آید و با لحنی درشت و عتاب آلود بر آدم بانگ زند که ای برگزیده ی من! تو بر اسرار و رازهای نهان و پوشیده ی من واقف نیستی. اگر همین شیطان که در نظرت چنین خوار و بی مقدار و حقیر می نماید، به خواست و مَشیّت ما، فرمان پیشه کند و از سرکشی و عصیان بازگردد، در خواهی یافت که او صاحب چنان نیرو و توانی خواهد شد که می تواند کوه را از بیخ و بُن برکَند. در این صورت، اگر خداوند بخواهد می تواند پرده ی اعتبار و آبروی صد آدم نظیر تو را که فریفته ی طاعت و عبادت خویش است پاره کند و صد ابلیس طاغی را به جرگه ی اهل ایمان و ایقان درآورد. ایمانی که برخلاف ایمان کهنه و تقلیدی و پوسیده ی بسیاری از شما آدمیان، به دور از غبارِ عادت ها، سرشار از شور و تازگی و طراوت است. حضرت آدم(ع) با شنیدن این عتاب درشت و سهمناکِ خداوند، بی درنگ به خود می آید و خِجل و شرمسار از کِرده ی خویش، با شکستگی و اعتذار خطاب به خداوند می گوید: پرودگارا، از این نگاهِ تحقیر آمیز، توبه می کنم و با خود پیمان می بندم که از این پس چنین گمانِ خطا و پندارِ گستاخانه ای را به خاطرم راه ندهم.

چنین گفت و گوی شورانگیزی میان خداوند و آدم البته در هیچ یک از مآخذ معتبر دینی و روایی نیامده است. ماجرا ظاهرا ساخته و پرداخته ی ذهن خلّاق خود مولاناست که گاه آزاد و رها از روایت های مشهور و مسلّم دینی و قرآنی، با توجّه به مقصودش، دلیرانه از زبان و جایگاه خداوندی سخن می گوید. در این گونه روایت های خلاقانه، مولانا می کوشد تفسیر و خوانشی انسانی از آموزه های دینی و کلامی و اساسا آنچه در قلمرو الاهیات قرار می گیرد، ارائه دهد. عظمت و ارج و ارزش این گونه نگاهها در این است که اعتقادات و باورهایی که عمدتا در حوزه ی متافیزیک و ساحتِ الاهیات قرار می گیرد و اغلب جنبه ی انتزاعی داشته و پیوند چندانی با مسائل و مناسبات و پیوندهای انسانی ندارد، در یک افق تازه، همسو با ضرورت های زندگی بشری، جنبه ی عینی و کاربردی و انضمامی به خود می گیرد و ارزشی دو چندان می یابد.
استنتاج عالی چنین روایتی در صحنه ی روابط و مناسبات انسانی این می شود که اگر خداوند، آدم صفی و برگزیده ی خویش را به خاطر یک نگاهِ کِبرآلود، آن هم به ابلیس مطرود و لعین، مورد نهی و عتاب و خطاب قرار می دهد، پیداست آدمیانی که خود را پاک و مُبرّا از گناه و خطا می دانند جای خود دارند. آنها همواره باید بهوش باشند تا فریفته ی پاکی و طهارت خویش نشوند و گناهکاران را به چشم حقارت ننگرند.
زهدِ زاهدان حتی اگر آلوده به ریا و تزویر نباشد و با قداست و طهارت باطن همراه باشد، باز همچنان در معرض این خطر است که به کبر و غرور و خودبینی و رفتارهای تحقیر آمیز در مواجهه با خطاکاران همراه شود. در نگاه عارفان، گناهی که از سَرِ شکستگی و اِنکسار باشد و باعث خاکساری و فروتنی شود به مراتب، بهتر از طاعتی است که میوه اش غرور و خودبینی باشد. آنچه زاهد را این همه محل نقد و طنز و طعن حافظ قرار می دهد همین غرور بی حد و حصر او نسبت به پاکدامنی خویش و همین طور خوارداشت و تحقیر رندان و گناهکاران است. حافظ در نهایت، بهشت را مستحق چنین گناهکارانی می داند و زاهدان مغرور را بی نصیب و محروم از دارالسلام می یابد.

زاهد غرور داشت سلامت نَبُرد راه
رند از سرِ نیاز به دارُالسّلام رفت

✍ ایرج رضایی
@irajrezaie


بحرِ غم را کرانه پیدا نیست
خاطری شادمانه پیدا نیست

هیچ جا طایرِ امیدی را
بیضه در آشیانه پیدا نیست

آن چنان موجِ غم گرفت وجود
که دلی در میانه پیدا نیست

گوییا خود کجاست آسایش
کاندر این کارخانه پیدا نیست

امن و راحت مجو که در دنیا
هیچ یک زین دوگانه پیدا نیست

طمع از نقد خوش دلی بردار
که کلیدِ خزانه پیدا نیست

بخت با ما همیشه در غضب است
وین غضب را بهانه پیدا نیست

شد به نوعی خراب خانه ی فضل
کش درو آستانه پیدا نیست

آن چنان جهل یافت استیلا
که کمان از کمانه پیدا نیست

این چنین است، چاره چیست عبید؟
سر و کارِ زمانه پیدا نیست

"عبید زاکانی"

@irajrezaie


"خِسّت نامه!"

بزرگی از اکابر که در ثروت، قارون زمان خود بود، چون اجل بدو شبیخون آورد و امید از زندگانی قطع کرد، جگر گوشگان خود را که طفلان خاندان کَرَم بودند حاضر کرد و گفت: ای فرزندان! روزگاری دراز در کسبِ مال، زحمت های سفر و حَضَر تحمّل نموده ام و حلقِ خود و شما به سرپنجه ی گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کرده ام. زنهار از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دستِ خرج بدان میازید و یقین دانید که:

زر عزیز آفریده است خدای
هرکه خوارش بکرد خوار بشد

اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم برنج و حلوا می خواهد زنهار به مکر او فریفته مشوید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.
اگر من نیز خود را در خواب با شما نمایم و همین التماس کنم بدان التفات نباید کرد که آن را اضغاثِ احلام خوانند و باشد که آن دیو نماید، و من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه ی مالک فرستاد!

🔖 کلیات عبید زاکانی( اخلاق الاشراف)، به اهتمام محمد جعفر محجوب، ص ۲۴۶

@irajrezaie


عقل آبی | صدیق قطبی dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
_ چه بهتر بودی؟

- جهان پُر از مرد همه همچون بهرام بیضایی


"مقایسه ی ادیان"

یهودیی از نصرانیی پرسید:
از موسی و عیسی کدام برتر؟
گفت: عیسی مرده زنده می کرد و موسی مردی را بدید و او را بیفگند و او بمُرد. عیسی در گهواره سخن می گفت و موسی پس از چهل سال گفت پرودگارا گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند.

🔖کلیات عبید زاکانی( رساله ی دلگشا)، چاپ استاد محمد جعفر محجوب، ص ۲۶۶

یکی از موضوعات جالب توجّه که در آثار ادبی هم انعکاس یافته است، مقایسه ی ادیان با یکدیگر و برتر دانستن دینی بر دین دیگر از سوی پیروان و معتقدان آن دین است. این گونه حکایت ها، گزارش روشنی از مجادلات و منازعات دینی عصر خود را به زبان جدّ یا طنز در اختیار مخاطبان امروز قرار می دهد و می تواند از جنبه های گوناگون برای علاقمندان و پژوهشگران تاریخ ادیان و مسائل اجتماعی و اعتقادی شایان توجه باشد. مجادله و نزاع میان جهود و ترسا، جهود و مسلمان، گبر و مسلمان، جهود و ترسا و مسلمان، درون مایه ی اصلی اغلب این حکایت ها را شامل می شود. چنین گزارش هایی، وضعیت حاکم دینی و مذهبی زمانه را از لحاظ شدّت تعصب ها و اختلاف ها و نگاه های پیروان یک دین( عمدتا مسلمان ها) نسبت به پیروان ادیان دیگر را، آیینگی می کند. البته ناگفته نماند که در هر دوره ای، بزرگان و فرزانگانی بوده اند که فارغ از این گونه مقایسه های ابلهانه ی خصومت خیز و غبارانگیز، به معنا و جوهر مشترک انسانی و الهی ادیان می اندیشیده اند و از همین رو، همواره با صلح و مهر و مدارا با پیروان سایر ادیان، تعامل و مواجهه ی نیکویی داشته اند. ابوسعید ابوالخیر و مولانا جلال الدین از نمایندگان برجسته ی چنین نگرش انسانی به شمار می آیند و از این لحاظ، رفتار ایشان با اقلیت های دینی و مذهبی روزگار خود برای ما امروزیان که همچنان دچار این تنگ نظری ها و تعصب های موهن و دل آزار هستیم و غالبا انسانها را به اعتبار اعتقاد و عقیده و نه به اعتبار جان انسانی داوری می کنیم، می تواند بسیار درس آموز باشد.
یکی از آموزه های اصلی و مرکزی مولانا در مثنوی و سایر آثارش که بارها بر آن انگشت تاکید نهاده، وحدت جوهری ادیان است. تا بدان جا که در دفتر اول مثنوی، (بیت ۳۰۸۶) می فرماید:

هر نَبی و هر ولی را مَسلَکی است
لیک، با حق می بَرَد جمله یکی است

یعنی هر پیامبر و ولیّ خدایی برای خود آیین و طریقتی خاص دارد که بر حسب ظاهر این آیین ها با هم اختلاف دارند. با این همه، چون آن راهها و روشها، سالکان و جویندگان را به سرمنزل حقیقت می رسانند، بنابراین در واقع، طریقه ی انبیا و اولیا یکی است و اختلافی اگر هست کاملا طبیعی و به اقتضای حکمت الهی است که خداوند خود چنین تفاوت هایی را اراده کرده است. چنین تفاوتهایی در حد ظواهر و صورتهاست و در گوهر و معنا و باطن، میان ادیان اختلاف چندانی نیست تا سبب سازِ کین و نفرت و جنگ و خصومت شود. مولانا در تبیین این نکته تمثیل روشن و راهگشایی می آورد:

" اگر راهها مختلف است، اما مقصد یکی است. نمی بینی که راه به کعبه بسیار است، بعضی را راه از روم است، و بعضی را از شام و بعضی را از عجم و بعضی را از چین و بعضی را از راه دریا از طرف هند و یمن. پس اگر در راهها نظر کنی، اختلاف، عظیم و مباینت، بی حدّ است، اما چون به مقصود نظر کنی همه متفق اند و یگانه." ( فیه مافیه، ص ۹۷)

✍ ایرج رضایی
@irajrezaie


زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد، مریم را به خرمابُن کشید

آن نیازِ مریمی بودست و درد
که چنان طفلی سخن آغاز کرد

مولانا
@irajrezaie


"پندارِ کمال"

هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستکمالِ خود، دو اسبه تاخت

ز آن نمی‌پَّرد به سوی ذوالجَلال
کو گُمانی می‌بَرَد خود را کمال

عِلّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جان تو ای ذُو دَلال

از دل و از دیده‌ات بس خون رود
تا زِ تو این مُعجِبی بیرون رود

عِلّت ابلیس اَنَا خیری بُده ست
وین مرض، در نفس هر مخلوق هست

گرچه خود را بس شکسته بیند او
آبِ صافی دان و سِرگین زیرِ جُو

چون بشوراند ترا در امتحان
آب، سِرگین رنگ گردد در زمان

در تگِ جُو هست سِرگین ای فَتی
گرچه جُو صافی نماید مر تو را

( دفتر اول مثنوی، ابیات ۳۲۱۲ به بعد)

مثنوی شریف مولانا، کتابی است که انسان می تواند آن را همانند آینه ی غمّاز و بی زنگاری در دست گیرد و به کشف و تماشای جان و روح و ذهن و ضمیر خود با تمام راز و رمزها، فراز و فرودها، دنائت ها و حقارت ها و جلالت ها و شرافت هایش بپردازد. همدلی و همنشینی با معارف و اسرار جلیل و حال و هوای جانپرور و قدسی این کتاب معنوی، اندک اندک بر حسب همت و جِدّ و جهدِ سالک و تشنه کامِ حقیقت، پرده از هزار توی ضمیر او بر می دارد و راه را برای والاترین و دشوارترین شناخت ها یعنی "خودشناسی" هموار می سازد. مولانا در جای جای این کتابِ کتاب ها، از مخاطب بیدار و جان آگاهش می خواهد تا در احوال نَفسِ خود نیکوتر نظر کند و به شناخت نقص ها و کاستی های خود نائل آید. از نگاه مولانا، کمال طلبی و کمال خواهی در گرو بصیرت و آگاهی از نقص هاست. انسانهایی که به چنین معرفت و بصیرتی دست یافته اند در عرصه ی کمال خواهی دو اسبه یعنی با شتاب هرچه تمام بدون ضایع کردن عمر و فوت وقت به پیش می تازند. آن کس که دچار پندارِ کمال شود و در خویشتن عیب و نقصی نیابد، یقینا پر و بالی در هوای حقیقت و سفر به ناکجا و کوی حضرت ذوالجلال نمی گشاید و لاجرم از شکفتگی و شادی و دیدارِ افق های تازه و جان ها و جهان های بلند، محروم می ماند. به چشم مولانا، همان چشمان پُر خمارِ نازنینی که سرمه و روشنا از حضرت حق یافته بود، در جان و روح آدمی، هیچ بیماری(علّتی) زیانبارتر و مهلک تر از پندارِ کمال نیست. علاج بیماری معجبی و خودپسندی، البته کار سهل و ساده ای نیست. حصول به این مقصد عالی، با خون دل خوردن های بسیار میسّر می شود. انسانهایی که واجد چنین بیماری هستند باید بدانند که با ابلیس هم بسترند و شیر از پستان او می نوشند. همان ابلیسی که فرمان سجده ی خداوند بر آدم خاکی را نپذیرفت و از سر نخوت و قیاسی باطل، بانگ رسوای "انا خیر منه، خلقتنی من نار و خلقته من طین"، بر زبان آورد. مولانا خیرخواهانه از ما می خواهد تا مراقب چنین مرض و عفونت هولناکی باشیم. مرضی که بی استثنا در جان هر آفریده و مخلوقی نهان است و چون زمینه و مجال مناسبی یابد، سر باز می کند و چرکاب کشنده اش در تار و پود جان و رگهای روان آدمی جاری می شود. در ادامه، مولانا با تمثیل بسیار جالب و روشن و راهگشایی این حقیقت را با ما در میان می نهد که هیچ انسانی نباید نفس و باطن خود را از دام کبر و غرور مُبَرّا بداند. بسا کسانی که ظاهری فروتن دارند و به چشم خویش و دیگران شکسته و متواضع می نمایند با این همه جان آنها جولانگاه پنهان کبر و نخوت و خودخواهی است. حال چنین افرادی، در مَثَل به آبی می ماند که در نگاه نخست، صاف و زلال می نماید اما زیر و بستر آن پوشیده از سرگین های دل آزار است. کافی است تا کسی این آب را که به نظر پاک و زلال می نماید با چوبی و یا هر وسیلت دیگری زیر و زبر کند و درهم بشوراند. آنگاه درخواهد یافت که آن آب پاک و زلال، رنگِ سرگین به خود می گیرد و نهانش، عیان و رسوا می شود. پس ای جوان، بهوش باش که در ته جویبار شخصیت تو، سرگین های بی شماری( خلق و خوهای دل آزار و ناپسند) وجود دارد، اگرچه ظاهر جویبار، صاف و پاک جلوه می نماید.

✍ ایرج رضایی
@irajrezaie


"سعدی: آموزگارِ آمیزگاری و مردم داری"

درویشی را ضرورتی پیش آمد. کسی گفت: فلان نعمتی وافر دارد، اگر بر حاجت تو واقف شود در قضای آن توقّف روا ندارد. گفت: من او را ندانم.
گفت: مَنَت رهبری کنم.
دستش گرفت و به منزل آن کس در آورد. یکی را دید لب فروهشته و ابرو در هم کشیده و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. پرسیدندش: چه کردی؟
گفت: عطای او را به لِقای او بخشیدم.

مبر حاجت به نزدیکِ تُرشروى
كه از خوى بدش فرسوده گردى

اگر گويى غم دل، با كسى گوی
كه از رويش به نقد آسوده گردی

🔖 گلستان سعدی، به تصحیح و توضیح استاد غلامحسین یوسفی، نشر خوارزمی، ص ۱۱۳

عبارت مشهورِ " عطای کسی را به لقایش بخشیدن" به احتمال بسیار از این حکایت سعدی در میان پارسی زبانان رایج شده و به صورت ضرب المثل یا مَثَل سایر در آمده است. این مثل در جایی به کار می رود که شرّ و زیان و مَضرّتِ کاری اساسا بیش از خیر و سود و منفعتش باشد تا آنجا که سبب شود شخص از خیرش درگذرد و اصطلاحا عطایش را به لقایش ببخشاید. اصل معنی این عبارت همانگونه که از حکایت سعدی بر می آید یعنی این که دیدار و چهره یا لقای کسی به دلیل عبوسی و گرفتگی و ترشرویی چنان دل آزار و ناخوشایند باشد که فرد حاجتمند یا سائل از بخشش و عطای او صرف نظر و چشم پوشی کند. این حکایت در عین حال دوستداری و ستایشگری سعدی را نسبت به گشودگی چهره و خلق و خوی خوش نشان می دهد. سعدی در ادب پارسی آموزگارِ آمیزگاری است و به جرات می توان گفت هیچ یک از سخنوران بزرگ فارسی به اندازه او در اهمیت خوش رویی و خوش خُلقی داد سخن نداده اند. تا بدان جا که می گوید:

"دیوِ خوش طبع بِه از حورِ گره پیشانی!"

یا در جایی دیگر می گوید:

اگر حَنظل خوری از دست خوش خوی
بِه از شیرینی از دستِ ترشروی

زنده یاد استاد غلامحسین یوسفی، در پیشگفتار عالمانه ای که بر گلستان با نثر زنده و گرم و روشن و خواندنی همیشگی اش نوشته اند سعدی را از حیث جایگاه و نفوذش در میان فارسی زبانان با شکسپیر در زبان انگلیسی مقایسه کرده اند:

می گویند شکسپیر در زبان انگلیسی و مردم انگلیسی زبان چندان نفوذ کرده است که بیش از چهار صد و پنجاه جمله از کلمات او در بیان عموم مردم راه جُسته و مَثَل سایر شده است و قریب به دو هزار عبارت و شعر وی در ذهن مردم تربیت شده مورد استشهاد واقع می شود. سعدی در زبان فارسی نظیر چنین شانی دارد.... بیش از چهارصد جمله و بیت می توان یافت که در زبان فارسی حُکم مَثَل سایر پیدا کرده، خاصّه در زبان اهل ادب. درست است که این نفوذ کلام تا حدودی ناشی از بلندی اندیشه های سعدی است که همگان را مجذوب می کند ولی تاثیر فصاحت سحرآسای او و نثر شیرین و دلکشش را نیز در این میان نمی توان فراموش کرد(ص ۳۸)

✍ ایرج رضایی
@irajrezaie




"زندگی نازیسته و ترس از مرگ"

از بیشتر مراجعه کنندگانم می پرسم: «دقیقا از چه چیز "مرگ" می ترسید؟»
پاسخ های مختلفی که به این پرسش می دهند، غالبا به درمان سرعت می بخشد. وقتی که از جولیا(یکی از مراجعین) پرسیدم: «چرا مرگ این قدر ترسناک است؟ چه چیز خاصی در مرگ هست که تو را می ترساند؟» فورا پاسخ داد:
«همه کارهایی که انجام نداده ام.»

پاسخ جولیا به جان مایه ای اشاره می کند که برای همه آن هایی که به مرگ می اندیشند یا با آن رو به رو می شوند اهمیت دارد:
رابطه دو جانبه ی بین ترس از مرگ و حسّ زندگیِ نازیسته.

به عبارت دیگر، هر چه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی هر چه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید.
نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: «زندگیت را به کمال برسان و به موقع بمیر.» همان طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تأکید کرده است: «برای مرگ چیزی جز قلعه ای ویران به جای نگذار.» و ژان پل سارتر در زندگی نامه اش آورده: «آرام آرام به آخر کارم نزدیک می شوم... و یقین داشتم که آخرین تپش های قلبم در آخرین صفحه های کارم ثبت می شود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت».

خیره به خورشید نگریستن
اروین د یالوم

@irajrezaie


از خدا آمده ای،
آیت رحمت بر خلق

وآن کدام آیت لطف است
که در شان تو نیست؟

"سعدی"

سلام. آغاز هفته ای سرشار از روشنای امید و گرمای ایمان از پیشگاه خداوند لطیف و مهربان و رحمان، برای تان آرزومندم.


سروش دباغ dan repost
« ترا دیدم از تنگنای زمان جستم، ترا دیدم شور عدم در من گرفت
و بیندیش که سودایی مرگم، کنار تو زنبق سیرابم
دوست من هستی ترس انگیز است»

طی هفته گذشته، کتاب « انسان در جستجوی معنی»، نوشتۀ ویکتور فرانکل را در مطالعه گرفتم. پیش از این، بخش هایی از نسخۀ انگلیسی آنرا خوانده بودم، اخیرا تمام آنرا با ترجمۀ نهضت صالحیان و مهین میلانی خواندم و هم نورد افقهای دور گشتم.

چند روزی است در حال و هوای این کتاب دم می زنم و اوقات را سپری می کنم؛ به نحوی که صحنه ها و مضامین و تصاویرش، گریبانم را رها نمی کند. بخش نخست کتاب، « تجاربی از اردوگاه کار اجباری»، خاطرات تکان دهندۀ دکتر فرانکل است از روزگاری را که طی جنگ جهانی دوم در اردوگاه « آشویتس» سپری کرده؛ دورانی مشحون از زجر و تنهایی و تحقیر و تخفیف و شکنجه و بی پناهی و بی کسی و دست و پنجه نرم کردن مستقیم با مرگ، مرگی که در یک قدمی است و « در سایه نشسته است ترا می نگرد». معلوم نیست چند ساعت یا چند روز دیگر در اردوگاه مشغول به کاری و آیا پس از آن راهی « اتاق گاز» می شوی یا نمی شوی؛ معلوم نیست زیر تازیانه ها و لگدهای بی امان سر کارگرت، وقتی بر تو در سرمای استخوان سوز اردوگاه خشم می گیرد، دوام می آوری یا نمی آوری؛ معلوم نیست می توانی در مقابل جیرۀ حداقلی روزانه دوام بیاوری یا نه؛ معلوم نیست بیماری کشندۀ تیفوس ترا هم از پای در می آورد یا نه؛ معلوم نیست خانواده و عزیزانت می دانند تو زنده ای یا نه. در چنین موقعیتی، پس از مدتی احساسات و عواطف انسانی ات کم رمق می گردد و به محاق می رود، به نحوی که دیگر کشته شدن دوست و رفیقت بر اثر سرما، بیماری و یا شکنجه، ترا تحت تاثیر قرار نمی دهد و بی تفاوت می شوی؛ که گردِ مرگ بر بدنت پاشیده اند و به مردۀ متحرکی بدل گشته ای...
سال گذشته، با خواندن کتاب « گفتگو با مرگ»، نوشته آرتور کوستلر، در همین فضا قرار گرفتم و « موقعیت های مرزیِ» غریبِ انسانی را مزه مزه کردم.

در جایی از این خاطرات، فرانکل اشاره می کند به لحظاتی که پس از ورود به زندان و تحویل دادن همۀ لباس های خود و تراشیده شدن موهای بدن، زندانیان به رای العین می دیدند که فقط و فقط مالک بدن لخت خود هستند و دیگرهیچ، که چیزی برای از دست دادن و در باختن ندارند. در این موقعیت، زندانیان به خندیدنِ به خود و دیگران می پرداختند؛ تو گویی تسخر زدن و پوزخند زدن به دنیا و ما فیها، وقتی که می بینی چیزی و تعلقی نداری و بسانِ پرّ کاهی از این سو بدان سو پرتاب می شوی و از حتی دقایق پیش روی خود هم خبر نداری، راحت ترین و معقول ترین کار است. در زندگی روزمره، انواع اشتغالات و برخورداریها و تعلقات، ترا چنان در چنبرۀ خود گرفتار کرده که اجازه نمی دهد لَختی بیندیشی و با عریانیِ خویش مواجه شوی....

چگونگیِ معنا بخشیدن به رنج های وجودی و اذعان کردن به اینکه هرکس در این مسیر تنهای تنهای تنهاست و باید به داد خود برسد و نسخۀ خود را بپیچد و قصۀ خویش را روایت کند، چه وقتی گرفتار زندانبان بی رحم «آشویتس» و مامورانم «اس اس» می شود، چه روزگاری که در دنیای راززدایی شدۀ کنونی، در خاورمیانه، اروپا و یا آمریکای شمالی زندگی می کند و با انواع درد و رنجهای جسمی و وجودی دست و پنجه نرم می کند، ایدۀ محوری فرانکل است. به نزد وی، اگر زندگی رنج است و گریز و گزیری از رنج بردن در این هستی نیست، که هست؛ وا دادن و تسلیم شدن و بی تفاوتی پیشه کردن راهی به جایی نمی برد، بلکه جدّ و جهد کردن برای معنا بخشیدن به رنج های پیرامونی و وجودی، به رغم همۀ بادهای ناموافقی که می وزد، در این میان رهگشاست و بس.

«هستی» ترس انگیز است، « هجوم خالی اطراف» و تنهایی معنوی را لمس کردن و سایۀ نارونی را تا ابدیت جاری دیدن و مرگ اندیش و مرگ آگاه بودن، هراس انگیز و هولناک و مهیب است. معنا بخشیدن به رنج درازآهنگی که می بری و دلهرۀ وجودی ای که با گوشت و پوست و خونت عجین گشته، کار سترگی است. در عین حال، باید به خاطر داشت که به قول نیچه: «آنچه (رنجی) مرا نکشد، قوی ترم خواهد کرد.»

خواندن این کتاب روح نواز و غریب را به همۀ دوستان و عزیزان پیشنهاد می کنم.

با مهر


همه شب های غم،
آبستنِ روز طرب است

یوسفِ روز
به چاهِ شب یلدا بینند

خوشی عافیت از
تلخی دارو یابند

تابشِ معنی در
ظُلمت اَسما بینند

"خاقانی"

@irajrezaie


متن هنری( شعر، رمان، نمایشنامه، تئاتر، موسیقی، فیلم، نقاشی، کاریکاتور و...) بر خلافِ متن های علمی و مرامنامه های سیاسی و حزبی و ایدئولوژیک؛ متن هایی باز و گشوده اند که همواره مستعدّ درک ها و دریافت های نو و تجربه ی افق ها و جهان های تازه هستند. اگر معنازایی و تاویل پذیری، متن را از درجه اعتبار علمی ساقط می کند، درست در نقطه ی مقابل آن، بر اهمیت و اعتبار ‌اثر هنری می افزاید. اثر هنری هر چه قدر تاویل پذیرتر و برخوردار از قابلیت ها و احتمالات معنایی بیشتر باشد، به ماهیت و جوهر هنر نزدیک تر است.
با این مقدمه، شما درباره ی این اثر چه فکر می کنید؟ آیا می توان این اثر را در یک نگاه و از یک منظر، روایتی از زندگی بسیاری از ما انسانها دانست که با اشتیاق و تمنّای بسیار از پله های جاه و منزلت و شهرت زندگی بالا می رویم و آن گاه که به اوج افتخار و کامیابی دست می یابیم، در نهایت در سراشیبی سقوط قرار گرفته و به سرنوشت این چوب کبریتهای سوخته دچار می آییم؟!
آیا اثر از ما دعوت می کند تا به نردبان هایی که با تلاش و شوق بسیار می کوشیم از آن بالا برویم، جدی تر بیندیشیم؟!

✍ ایرج رضایی
@irajrezaie


نام هنرمند: شاهین کلانتری

@irajrezaie


"شاخ گلی از گلستان سعدی"

یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمامِ اختیار از دست رفته. عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالت مُستَقبَحِ او نظر کرد. مست سر برآورد و گفت:
وَ اِذا مَرُّوا بالَّغوِ مَرُّوا کِراما. (فرقان/ ۷۲)
( و هرگاه به ناشایستی بگذرند بزرگوارانه از آن درگذرند)

🔖گلستان سعدی، تصحیح و توضیح غلامحسین یوسفی، ص ۱۰۴

@irajrezaie


" آیا لسان الغیب، لسانِ غیب نبوده است؟!"

دکتر سعید حمیدیان، شرح بسیار سودمندی بر دیوان حافظ نوشته اند با عنوان " شرح شوق"؛ شرحی که پیداست حاصل سالها معلّمی و درک و دریافت های تازه و تامّلات ژرف و ارزنده ی ایشان در صورت و معنای غزلیات خواجه است. در بخشی از جلد نخست این اثر پنج جلدی، ایشان بحثی را درباره ی مهم ترین لقب حافظ یعنی "لسان الغیب" مطرح می کنند که به گمان بنده، قدری ناصواب می نماید و جایِ درنگ و چون و چرا دارد. ایشان این لقب مشهور حافظ را همانند القاب و نعوتی چون قدوه البلغاء، سلطان الشعراء، اکملِ اهلِ کمال، فارِسِ میدان سخن و... گواه بی دقتی و عدم وضوح الفاظ و مبالغه های رایج زبانی در میان گذشتگان و منابع نقد قدیم و سنّتی دانسته اند. القابی که به زعمِ ایشان "یک از یک گزافه تر، تکراری تر، و کلیشه ای تر است و از این دیدگاه، "لسان الغیب هم جای شگفتی ندارد.( ص ۵۰) بر خلاف این پندار، به نظر می رسد این لقب بیش از آنکه نشان از گزاف کاری ها و بی مبالاتی های زبانی نیاکان ما باشد از قضا تعبیر دقیقی است که درست یا نادرست، نشان از تلقی و جهان نگری گذشتگان در مواجهه با اشعار خواجه دارد. البته هیچ عیبی ندارد که ما امروزه سبکبار و بدون پشتوانه متافیزیکی پیشینیان با دیوان حافظ همنشین شویم و از این رهگذر، استنباط ها و خوانش های تازه ای ارائه دهیم. اما اگر در این مسیر چنان راه افراط در پیش بگیریم که تمام خوانش ها و تلقی های قدما را از اشعار خواجه، یکسره باطل بینگاریم، دور از درستی و انصاف می نماید. بنده با نگاه دکتر پورجوادی همدلی بیشتری دارم که پیشنیان را در مواجهه با حافظ واجد مزیّتی دانسته اند که ما امروزه با وجود همه ی اطلاعات و آگاهی های تازه از آن مزیّت بی بهره ایم. آن مزیّت، همانا شناخت باطنی و معنوی و قُربی است که آنها نسبت به حافظ و اشعار او داشته اند؛ قُربی که ما اکنون از دست داده ایم.حافظ برای آنها لسان الغیب بود و کلمات او ارمغانی از عالم معنی. انس و الفت ایشان با این کلمات و ابیات، نتیجه ی ایمانی بود که نسبت به عالم معنا و جهانِ جان داشته اند. از برکت همین ایمان بود که می توانستند با شاعر همدلی کنند و در سایه ی وقت و حال از معانی اشعار بهره ای دیگر ببرند. اما در عصر حاضر وضع ما نسبت به اشعار حافظ و عالم شعر معنوی فارسی به طور کلی تغییر کرده است. ما از آن قُربی که پیشینیان به عالم معنی و جهانِ جان داشتند روز به روز محروم تر گشته ایم. از عالم شعر معنوی بیگانه شده ایم... ما آنچنان از این عالم دور گشته ایم ‌که نه تنها معانی اشعار حافظ را به درستی درک نمی کنیم، بلکه حتی وجود این معانی را انکار می کنیم و از این اسف بارتر اینکه نسبت بدان بی اعتنایی می کنیم. زبان حافظ برای ما دیگر لسانِ غیب نیست.‌‌ ( بوی جان، مر‌کز نشر دانشگاهی، ص ۲۱۵)

نکته پایانی اما طرح این‌ پرسش است که معنای غیب در لسان الغیب در کنار معنی متافیزیکی دینی و قرآنی اش، آیا نمی تواند همسو با رویکردهای روانشناختی عصر ما، اشارتی هم به لایه های رازآمیز و پنهان روح و یا همان ساحت غیبی و ناخودآگاه نهاد آدمی باشد که در نگاه و باور نیاکان ما، حافظ بهترین و بیدارترین سخنگوی آن بوده است؟

✍ ایرج رضایی
@irajrezaie


"اوج انحطاط در تاریخ ادب پارسی"

سده ی نهم به گمان من اوج انحطاط در تاریخ ادب ماست، سده ای که حتی یک دیوان غزلیات در حد مقبول ندارد، چه رسد به متعالی. مثلا از غزلیات پرتعداد جامی حتی پنج غزل دلپذیر نمی توان برگزید. رواج مضامین تقلیدی و تکراری، شیوع غریب سرقات از دیگران و حتی از خود( selfplagiarism یعنی کارهای قبلی خود را نهایتا با اندکی دستکاری به عنوان شعر تازه جا زدن)، بدیع زدگی، ملمّعات و معمّیات بارد و فضلفروشانه، شعر یا نظم مکتبی تصوف با مفاهیم و مصطلاحات مجرّد و خاصّ اهل خانقاه و... بر روی هم محیط ادبی مبتذلی را پدید می آورد که ظهور مکتب هندی را با همه ی معایبش باید عاملی نجاتبخش برای چنین شعری دانست.

شرح شوق، شرح پنج جلدی اشعار حافظ، دکتر سعید حمیدیان، نشر قطره، ص ۵۰

@irajrezaie

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

661

obunachilar
Kanal statistikasi