"در زوالِ مملکت ضحّاک"
یکی را از ملوکِ عجم حکایت کنند که دستِ تطاول به مالِ رعیت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده تا به جایی که خلق از مکایدِ ظلمش به جهان برفتند و از کُربتِ جورش راه غربت گرفتند. چون رعیت کم شد ارتفاعِ ولایت نقصان پذیرفت و خزینه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فریاد رسِ روزِ مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش
باری، در مجلسِ او، کتابِ شاهنامه میخواندند در زوالِ مملکت ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر مَلِک را پرسید:
هیچ توان دانست فریدون که گنج و مُلک و حَشَم نداشت چگونه بر وی مملکت مقرّر شد؟ گفت: چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. پس گفت:
ای مَلِک، چون گرد آمدنِ خلقی موجبِ پادشاهی است تو مر خلق را پریشان برای چه میکنی؟ مگر سرِ پادشاهی کردن نداری؟...
🔖 گلستان سعدی، چاپ استاد غلامحسین یوسفی، ص ۶۴
شرح لغات دشوار:
۱. تطاول: دراز دستی، تعدّی. ۲. مکاید: جمع مکیدت، کیدها، نیرنگ ها. ۳. به جهان برفتند: به دیگر جاهای جهان مهاجرت کردند( معادل امروزی آن، همان پدیده ی نام آشنای "فرار مغزها") ۴. کربت جور: اندوه حاصل از ظلم و ستم. ۵. ارتفاع ولایت: عایدات مملکت. ارتفاع به معنی محصولی که از زمین بردارند نیز هست. ۶. نقصان پذیرفت: کاهش یافت. ۷. مملکت ضحاک: پادشاهی ضحاک.
۸. عهد فریدون: روزگار فریدون ۹. مُلک و حَشَم نداشت: قدرت و یاران و کسان و چاکران نداشت. ۹. مملکت بر او...: پادشاهی و فرمانروایی به دست او قرار گرفت. ۱۰. به تعصب: به حمایت و جانبداری. ۱۱. گرد آمدن خلقی موجب پادشاهی است: این اندیشه را_ که قدرت ناشی از ملّت است_ سعدی در بوستان (ب ۲۲۳_ ۲۲۴) هم بیان کرده است، اصلی که چند قرن بعد در اروپا بسط و اهمیت یافته است:
رعیّت چو بیخند و سلطان درخت
درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت
مکُن تا توانی دلِ خلق، ریش
وگر می کُنی، می کَنی بیخ خویش
سعدی در باب اول گلستان که عنوان "در سیرت پادشاهان" را بر پیشانی تابناکِ خردمند و بلند و ارجمند خود دارد با زیرکی و هوشمندی و درایتی حیرت آور، تصویری سخت تکان دهنده از سیرت پادشاهان عرضه کرده است. او به تلویح و کنایت و اشارت، با بیان داستانهایی از شیوه ی مملکت داری پادشاهانِ گذشته، به نوعی صاحبان قدرت و حاکمان روزگار خویش و تمام روزگاران آتی را مورد نقد و سنجش و عتاب و خطاب قرار می دهد. در واقع سعدی با توسل به این شیوه، داستان شاهان و حاکمان ماضی را نقدِ حالِ حاکمانِ حال و آینده می سازد. از این حکایت همچنین می توان به خوانش و ارج و شهرت شاهنامه در درگاه پادشاهان ایران پی بُرد. کتابی که از دیرباز محل توجه و مراجعه و اعتنای صاحبان قدرت در فراگیری رسمِ دادگری و آیین پادشاهی و حکومت داری و مردم نوازی بوده است. حکیم فردوسی همانند سعدی و مولانا می کوشد تا داستان های شاهنامه را از تنگنای زمان و مکان و نقل روایت و رویدادی صرفا متعلق به گذشته خارج سازد و آن را با حالِ مخاطبان امروز و فردای خود گِره زند. از همین روی در اثنای روایت داستان فریدون، با لحنی سرشار از صمیمیت و نیکخواهی و پند و حکمت و اندرز، رویِ رخشانِ سخنش را متوجه مخاطبان همه ی اعصارش می سازد و می فرماید:
بیا تا جهان را به بد نَسپریم
به کوشش همه دستِ نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان بِه که نیکی بُوَد یادگار
همان گنج دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدن مر تو را سودمند
سَخُن ماند از تو همی یادگار
سَخُن را چنین خوار مایه مدار
فریدون فرّخ فرشته نبود
زِ مُشک و از عنبر سرشته نبود
به داد و دِهش یافت آن نیکویی
تو داد و دهش کُن فریدون تویی!
✍ ایرج رضایی
@irajrezaie