مردها مریضاند. غمگیناند، خسته، تیره و ناتوان. اما مردها، از یک روزی، ساعتی، لحظهای، آنی، ناگهان متوجه چیزی میشوند. این فهم، آگاهی یا هر اسم دیگری که روی آن میگذاریم، مثل یک روح، یک نیروی محاط، شبیه هالهای دربرگیرنده، از جایی ناشناخته میآید و در وجود مردها حلول میکند. آنها در یک بعثتِ ناگهان، و شاید نوعی جهش کوانتومی، با تمام بافتهای سلولیِ خود "میفهمند" که آدمهای طرافشان، یعنی همهی آدمها و پدیدههای اطرافشان، موجودات مهمی هستند.
اعضای خانواده_هرچه که باشند_در نهایت خانواده هستند. دوستان_با همهی به دردنخور بودن_بالاخره دوست هستند و همکاران_علی رغم تمام خرده شیشههایشان_ هم+کار هستند. حالا همینطور بگیری بروی تا صد پشت غریبهتر که شاید سالها پیش او را در یک میهمانی معمولی ملاقات کردهای، در چشمهایش نگاه کردهای، دستش را فشردهای و با لبخند گفتهای سلام. حتی اگر فقط یکبار به کسی بگویی سلام، یک ریسمان ناپیدا از یک جای ناپیدای تو بیرون میآید و به بخشهای نامرئی وجود او گره میخود و او، تا ابد به تو ریسه میشود.
مردها، یک خوی باستانی به قدمت تاریخِ وجود انسان دارند. حس حمایت. مردها وقتی بفهمند چیزی مهم است از آن حمایت میکنند. اما به شرط اینکه حس کنند "مهم" است. بنابراین بر حسب منافعشان انتخاب میکنند. همسر من. بچههای من. خانهی من. شغل من. پول من و ...
در یک بحران، مردها بلافاصله برای نجات خانواده خود وارد عمل میشوند و نه خانوادهی دیگران. اما زنها اینطور نیستند. آنها مادرزاد از همه چیز حمایت میکنند. و برای حمایت کردن، آنقدرها درگیر انتخاب نیستند. کافیست چند زن در سالن انتظار دادگستری کنار هم باشند. بلافاصله شبکهی مستحکم حمایتی علیه خشونت تشکیل میدهند. درست مثل یک انجمن خواهریِ هزارساله.
بهترین نهادهای حمایتی، سازمانهایی هستند که توسط زنان اداره میشوند و من عمیقاً معتقد هستم که فاجعهی جهانی کرونا به این راحتیها تمام نمیشود مگر آنکه همهی تصمیمگیریهای بزرگ را به دست زنان بسپارند. زمین با نیروی زنان دوباره سلامت خواهد شد. همانطور که هر مرد بیمار، با مراقبت یک زن به سلامتی میرسد.
اما برگردیم به بحث خودمان. از یک لحظهی عجیب مردانه حرف میزدیم. لحظهی تولد زنانگی در مرد. درست وقتی که مردی میفهمد همهی آدمها، حیوانات، گیاهان مهم هستند. همه چیز در این دنیا نیاز به توجه دارد. نیاز به حمایت، نگهداری و مراقبت دارد. اینجاست که باید گفت مرد، تازه به بلوغی رسیده که یک زن با آن به دنیا آمده است. من این بلوغ را در برخی از مردان، درست در لحظههای احتضار مرگ، وقتی در کهولت و بیماری انتظار مرگ را میکشند دیده ام. که چه دیر است. بعضیها را هم دیدم که در نوجوانی و حتی در کوکی بالغ شدند. عدهای در سی سالگی و اکثر مردان حوالی چهل سالگی... و برخی، هیچوقت!
این بلوغ عاطفی-احساسی آغاز دورهای تازه در زندگیست. خیلی از عادتها، علائق و رفتارها تغییر میکنند. گویی کسی در درون تو شفا یافته. شاید در مردابی تیره، نیلوفری روییده. رنگهای جهان شفافتر هستند. صداها وضوح بیشتری دارند. مسئولیتپذیری، اندام تازهای در پیکرهی روان توست. و حالا، همه چیز برای تو مهم است.
این روزها، فکر کردم بلوغ این سیارهی مردانه، که قرنهاست همه کتابهای تاریخاش بوی مرد میدهد، قرار است در کدام سال به بلوغ برسد؟ نکند لحظاتی اندک، پیش از تمام شدن دنیا. اینقدر دیر. نکند هیچگاه نرسد! نکند این سیاره ی بیمار، پر از کینه، خشم و نفرت، دچار آن "آنِ" باشکوه نشود. آخر چه وقت میشود که الههای آسمانی نیم نگاهی به زمین مفلوک بیاندازد، که دوباره صلح شود. آدمها به هم نگاه کنند، لبخند بزنند، دست هم را بفشارند و بگویند سلام. میدانم حلول این حالت، این بلوغ و این خِرد، تجلی واژهی "سلام" است. و سلام، نام زنانهی خداوند است. و سلام به سال تازه.
https://www.instagram.com/p/CMmsQwXg18V/?igshid=1syyqir7s7anl