یادت میاد به من لقبِ سنگ رو دادی؛
پریزاد؟
اونموقع، من ردش کردم؛ اما حالا ..
حالا میفهمم من یه سنگـم.
میدونی کدوم سنگ؟
من همون سنگی بودم که قرار بود
ازش یه گلولهٔ برفی بسازن.
احساس میکنم اون برف، دورِ من لایهٔ خیلی بزرگـی ایجاد کرد؛
که که هر چقدر بیشتر دورِ خودم میچرخم،
حالهٔ بزرگتری ازش ایجاد میشه؛
اما الان،
اونقدر بزرگ شده که نمیتونم ازش بیرون بیام.
من همون سنگیـم که توی یه گلولهٔ برفیِ بزرگ زندانی شده که هیچ راهـی برای فرار از اون نیست.
لایه هایی که دورِ این سنگ رو گرفتن، زندگیِ منـه.
این لایه ها اونقدر بهم فشار وارد میکنن،
که من نمیتونم نفس بکشم!
-L
پریزاد؟
اونموقع، من ردش کردم؛ اما حالا ..
حالا میفهمم من یه سنگـم.
میدونی کدوم سنگ؟
من همون سنگی بودم که قرار بود
ازش یه گلولهٔ برفی بسازن.
احساس میکنم اون برف، دورِ من لایهٔ خیلی بزرگـی ایجاد کرد؛
که که هر چقدر بیشتر دورِ خودم میچرخم،
حالهٔ بزرگتری ازش ایجاد میشه؛
اما الان،
اونقدر بزرگ شده که نمیتونم ازش بیرون بیام.
من همون سنگیـم که توی یه گلولهٔ برفیِ بزرگ زندانی شده که هیچ راهـی برای فرار از اون نیست.
لایه هایی که دورِ این سنگ رو گرفتن، زندگیِ منـه.
این لایه ها اونقدر بهم فشار وارد میکنن،
که من نمیتونم نفس بکشم!
-L