جسمِ بیروحِ من، با بهشتِ وجود او آرامش را پیدا کرده بود؛
قلبِ شکسته ام، با جنگل چشمانش وادار به تپش بود؛
دریاچه خشكِ چشمانم، با اقیانوس روحِ او زنده شده بود؛
میتوانستم سالیانِ سال در همین بهشت و جنگل و اقیانوس زندگی کنم.
اما به محض اینکه رنگِ لبخند با چهره ام مخلوط شد، بهشتِ وجودش نابود شد.
جنگلِ چشمانش آتش گرفت.
اقیانوسِ روحش خشك شد.
با قطع درختان بهشتم، ارتباط روح از جسمم قطع شد؛
با تبدیل جنگلم به زغال، قلبم از آتشش به زغال تبدیل شد؛
و با خشك شدنِ اقیانوسم، چشمانِ من هم از اشك خشک شد؛
غمِ نگاهش، زندگی را از من گرفت؛
با نابودیِ او، من نابود شدم.
در میانِ زغال های سوخته چشمانش، جوانه عشق را کاشتم.
در بیابانِ روحش، از اشك هایم اقیانوس ساختم.
جانم را برای دیدنِ دوباره بهشتِ وجودش، نابود کردم؛
اما او با بوته های خاردارِ جنگلش زخم های جدیدی را روی روحـم ساخت.
اما او در امواج اقیانوس مرا خفه کرد.
اما او مرا در آتشِ جهنمِ وجودش تنها گذاشت.
-
L