بسم الله الرحمن الرحیم
داستانی رو که می خواهم تعریف می کنم داستان یکی از افراد داخل همین گروه مبارزه با سحر و ساحری است.
یک روزپیرزنی پسری ۱۶ساله رو آوردوگفت که پسرم به مدت ۳ ماه است که دچار بیماری و حالات مختلف جسمی وشدید روحی شده وخودش هم باهاتون تماس گرفته به طوری که حالت تهوع,سوزش معده ترس شدید,اضطراب ،استرس و نوعی وسواس و تشویش فکری شده به طوریکه نمی تونه حتی به مدرسه بره و درسش رو بخونه و تا زمانی که توی خونه کسی نزدش مینشینه حالاتش کمی بهتره ولی به محض اینکه تنها میشه دچار استرس و اضطراب وتعرق زیاد میشه و طوری شده که نمی تونه یه جا بشینه و آروم و قرار نداره و خونواده پسره وقتی این حالات رو میبینند نزد دکتر عمومی میبرند و خیال میکنند نوعی مسمومیت غذایی پیدا کرده و وقتی که دکتر ان رو معاینه میکنه چیزی درک نمیکنه و یک سری دارو میده و میارنش خونه زمانی که به خونه برمی گردند حالات این پسرهمینطور و حالش روز به روز بدتر میشه طوری که شب ساعت ۱۲ اون رو میبرن به بیمارستان بعثت شهر سنندج و دردش اینقدر شدید بوده و استرس و اضطراب و لرزش بدن داشته که اون را بستری میکنن و فردای اون روز معاینه میکنند که میگن مشکلی نیست و ترخیصش می کنن ولی این حالات همچنان ادامه پیدا میکند که تبدیل به کابوس های شبانه میشه وخوداون پسر میگفت شبها که میخواستم بخوابم احساس می کردم کسی پیشمه و زمانی که میرفتم به دستشویی یا داخل حیاط احساس می کردم کسی من رو دنبال میکنه و همیشه مراقب منه و طوری بود که جرأت نداشتم تنها تا دم حیات برم و باید کسی با من میامد این کابوس ها ادامه پیدا کرد تاجاییکه وقتی می خوابیدم خیال میکردم کسی بالای سرمه و بدنم سنگین می شد احساس سنگینی و احساس درد زیادی در بدن احساس میکردم به طوریکه از خواب می پریدم باز هم به هر طوری شده بود میخوابیدم وقتی که چشمامو می بستم خودم رو در یک بیابان تک و تنها می دیدم و یک گرگ من رو دنبال می کرد و انقدر من را دنبال میکرد که تا آخر سر به یک خونه متروکه پناه میبردم و داخل خونه میشدم و به محض اینکه داخل خونه می شدم که یک چیز سیاه مانند یک ابر بالای سرم رو میگرفت و فورا مثل فیلم ها هست که دود سیاه از دهان شخص وارد بدنش میشه همینطوری میشدم که از جا می پریدم و تمام بدنم خیس آب میشد و عرق میکردم و انقد داد و هوار می کردم و دست و پا به زمین می کوبیدم که کل خونواده خبر می شدند این حالتهام بدتر میشد تا اینکه یکی از اقوام گفت این پسر رو ببرید پیش روانشناس که اون رو معاینه کنه شاید دچار مشکلات روانی شده باشه خلاصه من رو بردن پیش یک دکتر در شهر سنندج که من رو معاینه بکنه. وقتی که رفتم پیشش یکسری سوالات و فاکتورها رو از من پرسید و یک سری دارو داد وگفت این پسر دچار افسردگی و استرس و اضطراب شده این داروها رو بدین بهش منم وقتیکه داروها رو می خوردم بدنم احساس سنگینی و خواب آلودگی پیدا میکرد که نمی تونستم حتی کار های روزمره خودم رو انجام بدم وسنگینی و کسلی و بی حوصلگیم بیشتر شد تا جاییکه دیگه گفتم من این داروها رو نمیخورم و دوباره من رو نزد دکتر برد و باز هم یک سری سوالات از حالات و احوالات من پرسید و آخر سر گفتند شما دچار بیماری دو قطبی شدی و باید در بیمارستان قدس سنندج که بیمارستانی است برای بیماران فکری و روانی و کسانی که وسواس فکری و یا بیماری های روحی دارند بستری بشید من هم دوست نداشتم که به بیمارستان برم و بستری بشم اون روز رو اومدیم خونه و شب رو به همان طریق خوابیدم که اون شب احساس کردم یکی بالای سرم ایستاده و من را صدا میزنه من هم از ترس نمیتونستم چشمهام رو باز بکنم خلاصه به هر طریقی بود ذره ذره چشمم رو باز کردم که دیدم مردی بالای سر من ایستاده و گفت بشین من هم ناخواسته بدون اینکه قدرتی از خودم نشون بدم به حالت نشسته نشستم و گفت من رو فرستادن که تورو اذیت بکنم و این کار رو هم انجام میدم تا جایی که خودکشی بکنی انقد وحشت کرده بودم که لال شده بودم و زبانم بند اومده بود حرارت بدنم اینقدر بالا رفته بود که فورا تشنج کردم و انقدر دست و پا زدم که خونوادم بیدار شدند و فوراً من را به بیمارستان رساندند اونجا گفتن این دچار تشنج شده و ممکنه دوباره این حالات پیش بیاد و باید یکسری آزمایشات و عکسبرداری ها انجام بشه تا علتش رو تشخیص بدیم هرچقدر آزمایش گرفتن و به قولی عکس برداری و اینا انجام دادن که چیزی مشخص نشد و گفتن پسر سالمه و میتونید اون رو ببرید خونه من هم وحشت میکردم که دوباره به اون خونه برگردم و دوباره شبها بخوابم اون حالت برایم پیش بیاید برای کسی هم تعریف میکردم هیچ کسی حرف منو باور میکرد و میگفت این پسر چون دوقطبی دارد دچار توهم و خیالات ذهنی شده من هم قسم میخوردم برایشان که من همچین چیزی رو دیدم و هیچ کسی حرف من را باور نمیکرد اون روز گذشت و شب فرا رسید نمی تونستم از ترس بخوابم و نشستم و جرأت ند
داستانی رو که می خواهم تعریف می کنم داستان یکی از افراد داخل همین گروه مبارزه با سحر و ساحری است.
یک روزپیرزنی پسری ۱۶ساله رو آوردوگفت که پسرم به مدت ۳ ماه است که دچار بیماری و حالات مختلف جسمی وشدید روحی شده وخودش هم باهاتون تماس گرفته به طوری که حالت تهوع,سوزش معده ترس شدید,اضطراب ،استرس و نوعی وسواس و تشویش فکری شده به طوریکه نمی تونه حتی به مدرسه بره و درسش رو بخونه و تا زمانی که توی خونه کسی نزدش مینشینه حالاتش کمی بهتره ولی به محض اینکه تنها میشه دچار استرس و اضطراب وتعرق زیاد میشه و طوری شده که نمی تونه یه جا بشینه و آروم و قرار نداره و خونواده پسره وقتی این حالات رو میبینند نزد دکتر عمومی میبرند و خیال میکنند نوعی مسمومیت غذایی پیدا کرده و وقتی که دکتر ان رو معاینه میکنه چیزی درک نمیکنه و یک سری دارو میده و میارنش خونه زمانی که به خونه برمی گردند حالات این پسرهمینطور و حالش روز به روز بدتر میشه طوری که شب ساعت ۱۲ اون رو میبرن به بیمارستان بعثت شهر سنندج و دردش اینقدر شدید بوده و استرس و اضطراب و لرزش بدن داشته که اون را بستری میکنن و فردای اون روز معاینه میکنند که میگن مشکلی نیست و ترخیصش می کنن ولی این حالات همچنان ادامه پیدا میکند که تبدیل به کابوس های شبانه میشه وخوداون پسر میگفت شبها که میخواستم بخوابم احساس می کردم کسی پیشمه و زمانی که میرفتم به دستشویی یا داخل حیاط احساس می کردم کسی من رو دنبال میکنه و همیشه مراقب منه و طوری بود که جرأت نداشتم تنها تا دم حیات برم و باید کسی با من میامد این کابوس ها ادامه پیدا کرد تاجاییکه وقتی می خوابیدم خیال میکردم کسی بالای سرمه و بدنم سنگین می شد احساس سنگینی و احساس درد زیادی در بدن احساس میکردم به طوریکه از خواب می پریدم باز هم به هر طوری شده بود میخوابیدم وقتی که چشمامو می بستم خودم رو در یک بیابان تک و تنها می دیدم و یک گرگ من رو دنبال می کرد و انقدر من را دنبال میکرد که تا آخر سر به یک خونه متروکه پناه میبردم و داخل خونه میشدم و به محض اینکه داخل خونه می شدم که یک چیز سیاه مانند یک ابر بالای سرم رو میگرفت و فورا مثل فیلم ها هست که دود سیاه از دهان شخص وارد بدنش میشه همینطوری میشدم که از جا می پریدم و تمام بدنم خیس آب میشد و عرق میکردم و انقد داد و هوار می کردم و دست و پا به زمین می کوبیدم که کل خونواده خبر می شدند این حالتهام بدتر میشد تا اینکه یکی از اقوام گفت این پسر رو ببرید پیش روانشناس که اون رو معاینه کنه شاید دچار مشکلات روانی شده باشه خلاصه من رو بردن پیش یک دکتر در شهر سنندج که من رو معاینه بکنه. وقتی که رفتم پیشش یکسری سوالات و فاکتورها رو از من پرسید و یک سری دارو داد وگفت این پسر دچار افسردگی و استرس و اضطراب شده این داروها رو بدین بهش منم وقتیکه داروها رو می خوردم بدنم احساس سنگینی و خواب آلودگی پیدا میکرد که نمی تونستم حتی کار های روزمره خودم رو انجام بدم وسنگینی و کسلی و بی حوصلگیم بیشتر شد تا جاییکه دیگه گفتم من این داروها رو نمیخورم و دوباره من رو نزد دکتر برد و باز هم یک سری سوالات از حالات و احوالات من پرسید و آخر سر گفتند شما دچار بیماری دو قطبی شدی و باید در بیمارستان قدس سنندج که بیمارستانی است برای بیماران فکری و روانی و کسانی که وسواس فکری و یا بیماری های روحی دارند بستری بشید من هم دوست نداشتم که به بیمارستان برم و بستری بشم اون روز رو اومدیم خونه و شب رو به همان طریق خوابیدم که اون شب احساس کردم یکی بالای سرم ایستاده و من را صدا میزنه من هم از ترس نمیتونستم چشمهام رو باز بکنم خلاصه به هر طریقی بود ذره ذره چشمم رو باز کردم که دیدم مردی بالای سر من ایستاده و گفت بشین من هم ناخواسته بدون اینکه قدرتی از خودم نشون بدم به حالت نشسته نشستم و گفت من رو فرستادن که تورو اذیت بکنم و این کار رو هم انجام میدم تا جایی که خودکشی بکنی انقد وحشت کرده بودم که لال شده بودم و زبانم بند اومده بود حرارت بدنم اینقدر بالا رفته بود که فورا تشنج کردم و انقدر دست و پا زدم که خونوادم بیدار شدند و فوراً من را به بیمارستان رساندند اونجا گفتن این دچار تشنج شده و ممکنه دوباره این حالات پیش بیاد و باید یکسری آزمایشات و عکسبرداری ها انجام بشه تا علتش رو تشخیص بدیم هرچقدر آزمایش گرفتن و به قولی عکس برداری و اینا انجام دادن که چیزی مشخص نشد و گفتن پسر سالمه و میتونید اون رو ببرید خونه من هم وحشت میکردم که دوباره به اون خونه برگردم و دوباره شبها بخوابم اون حالت برایم پیش بیاید برای کسی هم تعریف میکردم هیچ کسی حرف منو باور میکرد و میگفت این پسر چون دوقطبی دارد دچار توهم و خیالات ذهنی شده من هم قسم میخوردم برایشان که من همچین چیزی رو دیدم و هیچ کسی حرف من را باور نمیکرد اون روز گذشت و شب فرا رسید نمی تونستم از ترس بخوابم و نشستم و جرأت ند