{ داستان های کوتاه }


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


چرا عقب مانده ایم؟

در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد...

خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای. به او گفته‌ای شکلات می‌خرم ولی نخریدی!

با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی! آنها با نظر عجیبی به من می‌نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!
اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود.
یک طفل معصوم باید در ایران گول بخورد تا یاد بگیرد چگونه گول بزند یا گول نخورد.


@jomalatkotah_v_pandamoz


#تلنگـــــر

يک ضرب المثل اسپانیايی ميگه:

برای پختن یک املت خوشمزه،
حداقل باید یک تخم‌ مرغ شکست!

يعنی برای بدست آوردن هر چيزی، بايد هزينه‌ای پرداخت كرد!
اين هزينه گاهی زمان شماست،
گاهی پول شماست،
گاهی گذشتن از خوشی‌هاست،
گاهی گذشتن از خواب راحته!

🖍 هر موفقيتی بهايی دارد...

@jomalatkotah_v_pandamoz




چشم شترمرغ از مغزش بزرگتره .
مثل شترمرغ نباشیم...

@jomalatkotah_v_pandamoz
🌾🌼❣🌾🌼


می نویسم..
می نویسم از اعماق دل
می نویسم حس های ناگفته...
حس های نا شنیده..‌.
و حس های ندیده ام را...
می نویسم تمام آنچه که در ذهن و در قلبم در تکاپوست...
می نویسم و آنها را بر تن کاغذ حک می کنم
و تمام اینها را مدیون قلمم هستم
آن است که بر روی تن کاغذ به جولان در می آید
آن است که گفته ها و ناگفته هایم را به رخ عالمیان می کشد...
قداست قلم به بزرگی تمام جهان و جهانیان است...
قلم را باید با هاله ای از درک و احساس به وسعت تمام گیتی در دست گرفت...
شاید شهامت قلم بیشتر از انسان هاست
آخر تمام حرف های حق را که انسان ها بخاطر بیمشان از یک دیگر نمی توانند بر زبان آورند را بر روی کاغذ با شهامت تمام و عاری از اندکی ترس بیان می کند...
قلم است که بدون هیچ گونه تعصبی خوشی ها و ناخوشی های زندگانی را ثبت می کند ...
کاش تمام انسان ها نعمت و رخصت چشیدن لذت نوشتن را داشتند...
تا با تک تک سلول هایشان درک می کردند حس ناب نوشتن را....
زیراکه هرکس گربخواهد می تواند قلم رافرمانش دهد و هر آنچه راکه ازخیالش تراوش می کند بنویسد
ای کاش که می دانستند...
می دانستند که قلم معجزه ایست جاودان...
و در آخر زادروز این پدیده شگرف رابرتمام اهل قلم با اندکی تاخیرتهنیت عرض می نمایم
✏️ #ladyfire

@jomalatkotah_v_pandamoz


🖌ان شاءالله از فردا بهتر از قبل در خدمت شما بزرگواران خواهم بود.

🖍بازهم عذرخواهی بنده را پذیرا باشید...


سلام دوستان گلم🥀

🌱معذرت میخوام در این چند روز فعالیت کانال کم شده، متاسفانه پدر بزرگوارم به مریضی کرونا مبتلا شده و به خاطر ناراحتیم و غمگینی که داشتم نتوانستم به خوبی درخدمتتون باشم.

🌾 لطفا برای پدرم و تمامی مریض های دنیا دعای خیر و سلامتی کنید، خیلی ممنونم.

🍂 التماس دعا دارم ازتون...
🌹 جزاک الله خیرا...

🖌مدیر کانال داستان های کوتاه:

🆔 @mohsen_pourshah


#سـمـاجـت_و_پـشـتـکـار💪


مرغ مورچه خوار که در کشور آرژانـتـیـن🇦🇷 زیاد به چشم می خورد، آشیانه خود را به شکل تنور می سازد؛ به همین خاطر در این کشور به مرغ تنور مشهور است.

چند سال پیش، یک جفت از این نوع پرنده بر بالای بنای یادبودی که زینت بخش میدان اصلی شهر «بوینوس آیرس» بود، از گِل و برگ اقدام به ساختن لانه تنوری شکل خود کردند. سپس چند نفر از کارگران شهرداری آمدند و لانه آنها را خراب کردند.

سال بعد، همان پرندگان بازگشتند و دوباره در همانجا شروع به ساختن لانه کردند و بار دیگر کارگران شهرداری آشیانه آنها را پایین آوردند.

پـرنـدگـان، سال بعد نیز دوباره به همانجا بازگشتند و اقدام به ساختن مجدد آشیانه خود کردند. این بار شهروندان به کارگران شهرداری فشار آوردند که کاری به کار آنها نـداشـتـه بـاشـنـد❗️

👌نـتـیـجـه:

نـتـیـجـه کـارهـای مـا، ارتـبـاط مـسـتـقـیـم بـا پـشـتـکـار و ثـابـت قـدمـی مـا دارد.



📚 #داستان_های_کوتاه 📚

@jomalatkotah_v_pandamoz

🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼


#سقوط_آموزش = #سقوط_ملت

در یکی از دانشگاه‌های کشور آفریقای جنوبی برای دانشجویان مطلبی‌بر سر در ورودی دانشکده نصب‌ شده با این عنوان

[[ اینجا تقلب آزاد است امـا ... ]]

✦برای نابودی یک ملت نیازی به بمب یا موشک‌های دور برد نیست و فقط کافی است کیفیت آموزش را پایین آورد سپس اجازه تقلب را به دانش آموزان داد

✦مریض به دست پزشکی که بتواند تقلب کند خواهد مُرد

✦خانه‌ بدست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهند شد

✦منابع مالی بدست حسابداری که موفق به تقلب شده از دست خواهد رفت

✦عدالت بدست قاضی که موفق به تقلب شده ضایع می شود

✦جهل در کلۀ فرزندانمان که آنها هم موفق به تقلب شدند فرو می‌رود ...!!

@jomalatkotah_v_pandamoz


کسی که هدفی روشن داشته باشد ، حتی در ناهموارترین راه ها به جلو می‌رود !
و شخصِ بدونِ هدف در هموارترین راه‌ها نیز پیشرفتی نخواهد داشت...

🖌 [توماس کارلایل]


@jomalatkotah_v_pandamoz


وای که ردپای دزد آبادی ما، چقدر شبیه چکمه های کد خداست !

یکی می گفت ؛
دزد چکمه های کدخدا را دزدیده دیگری میگفت ؛ چکمه های دزد شبیه چکمه کدخدا بوده و هر کسی بطریقی واقعیت را توجیه میکرد...

دیوانه ای فریاد برآورد که ؛ مردم دزد خود کدخداست !!
اما اهل آبادی پوزخندی زدندو گفتند ؛ کدخدا به دل نگیر او دیوانه و مجنون است...

ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست. از فردای آن روز دیگر کسی آن مجنون را ندید و وقتی احوالش را جویا می شدند ، کدخدا میگفت ؛ دزد او را کشته است !!

کدخدا واقعیت را می گفت ؛ ولی درک مردم از واقعیت فرسنگها فاصله داشت ، شاید هم از سرنوشت مجنون می ترسیدند !

چون در آن آبادی ؛
دانستن بهایش سنگین بود...


@jomalatkotah_v_pandamoz


✒️Today don’t let other people’s negativity cloud your views, continue on your path, and stay focused on the positive .

🖍امروز نذار حس منفی دیگران دیدت رو بپوشونه، به روش خودت ادامه بده، و روی نقاط مثبت تمرکز کن .


@jomalatkotah_v_pandamoz


📚 #داسـتــــان_کــوتـــــاه 📚

📝 این متن عالیه با اوضاع الانمون کاملا همخوانی داره!!

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.

همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید.
صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.
او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند.
شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.
روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

🖌این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست.
خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد.
یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است.
بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم.


✔️ #بـا_مـا_هـمـراه_بـاشـیـد
📚 #داستان_های_کوتاه 📚

@jomalatkotah_v_pandamoz




#التماس_تفکر

آدمهاي فضول لزوما آدمهاي بد ذات و بدخواهي نيستند.
آنها فقط "سيم خاردار "را نميتوانند پيدا كنند.

در اولين ورود به دانشكده دندانپزشكي شيراز حق خودم ميدانستم كه همه جاهاي دانشكده را كشف كنم ،براي ورود به اين دانشكده كنكور داده بودم و زحمت كشيده بودم وحق خودم ميدانستم كه بدانم حتي در گودال عميق محوطه پشت دانشكده چه خبر است.اين بود كه وقتي كه از طرف رييس دانشكده بخاطر دردسرهايي كه براي خودم و كارگرها به وجود اورده بودم بازخواست شدم ،جواب دادم كه من نميدانستم ورود به انجا ممنوع است ،اخر هيچ سيم خارداري انجا نبود .

رييس دانشكده جواب داد دخترم ،براي اين چند سالي كه اينجا خواهي گذراند قرارمان اين باشد :دانشجوها عقل دارند وجاهاي خطرناك نميروند ،سيم خاردار هم بماند براي جاهايي كه گربه ها نبايد بروند ،چون انها عقل ندارند.


بعدها وقتي براي شغلم ناچار شدم چند سالي را در شهرستان كوچكي زندگي كنم فهميدم بعضي آدمها در رابطه با زندگي خصوصي ديگران هم معتقد به سيم خاردار هستند ،يعني تا جايي كه سيم خارداري نباشند ،پيشروي را حق خودشان ميدانند.روز اول وقتي به ١١٨زنگ زدم تا شماره تنها آشنايي كه انجا را داشتم بگيرم، از اپراتور جواب شنيدم:
بيا اين شماره اقاي فلاني.ولي بهت بگم ها !الان خونه نيستن.مادرزنش يك كهره داشته كه امروز صبح كشتن .امشب خونه مادرزنش هستن كه كله پاچه بخورن.حالا راستي چكار باهاش داشتي؟


در برخي كشورها ،شما هنگام خريد اسلحه مجبوريد دليل خريد و نحوه استفاده خود را به صورت قانوني ثبت كنيد.در اين شهر بقالها نيز چنين توقعي از شما داشتند.
محال بود كه سوال كنيد:فلان چيز داريد؟و جواب نشنويد كه :دارم .حالا ميخواهي چكار؟

اين توضيح قانوني هنگام خريد حتي معمولي ترين چيزها : نمك،صابون ،كيسه زباله ...ضروري قلمداد ميشد .حتي چيزهايي كه نداشتند:
-اقا روغن مايع داريد؟
-نه نداريم.حالا ميخواستي چكار ؟

روغن مايع را براي درست كردن قطاب ميخواستم و آرد و وردنه چوبي بزرگي كه از مغازه بغلي گرفته بودم در ساك خريدم بود.وردنه را بيرون كشيدم :روغن ميخواستم كه اين رو چرب كنم براي ادم فضول.
حالا كه روغن هم نداري !
ديگه واي بحال ادم فضول.


🖌از آدمهاي فضول متنفر نباشيد.
فقط سيم خاردار را به آنها نشان بدهيد.



🔬 #ایستگاه_اندیشه_و_تفکر

@jomalatkotah_v_pandamoz


📚 #داستان_کوتاه_پندآموز 📚

👌تا آخر بخوانید؛ محاله تاثیر نپذیرید

✍ هروقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاقم،میگفت:
چرااسراف؟چراهدردادن انرژی ؟
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه !
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت :تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
🌸تااینکه روزخوشی فرارسید؛چون می بایست درشرکت بزرگی برای کارمصاحبه بدم
باخودگفتم اگرقبول شدم،این خونه کسل کننده و پُراز توبیخ رو، رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول دادوبالبخندگفت:فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم ازنصیحت دست بردار نیست واین لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویایی ام رفتم،به در شرکت رسیدم،باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی نبود،فقط چندتابلو راهنمابود!
به محض ورود،دیدم اشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت:خیرخواه باش؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..‌
پله ها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم ودیدم افراد زیادی زودترازمن برای همان کار آمدن ومنتظرند نوبتشون برسه
چهره ولباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛خصوصاً اونایی که ازمدرک دانشگاههای غربی شون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون!
باخودم گفتم:اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن،مگرممکنه من قبول بشم؟عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یادپند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارداتاق مصاحبه شدم،دیدم۳نفرنشستن وبه من نگاه میکنند
یکیشون گفت:کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه ای فکر کردم،داره مسخره م میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده ام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدین؟! گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
بادوربین مداربسته دیدیم، تنهاشما بودی که تلاش کردی ازدرب ورود تااینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
👌درآن لحظه همه چی ازذهنم پاک شد، کار،مصاحبه،شغل و..
هیچ چیزجزصورت پدرم راندیدم،کسیکه ظاهرش سختگیر،امادرونش پرازمحبت بودوآینده نگری..
عزیز!در ماوراء نصایح وتوبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن راخواهی فهمید...
*اما شاید دیگر او کنارت نباشد..*


🖍این داستان رو هدیه کن به هرکسیکه دوستش داری...


✔️ #به_ما_بپیوندید
📚 #داستان_های_کوتاه 📚

@jomalatkotah_v_pandamoz




بعضی آدمها ،
انگار چوب اند…
تا عصبانی می شوند، آتش میگیرند،
و همه جا را دودآلود میکنند،
همه جا را تیره و تار میکنند،
اشک آدم را جاری می کنند.

ولی بعضیها این طور نیستند؛
مثل عودند.
وقتی یک حرف میزنی که ناراحت میشوند، و آتش میگیرند،
بوی جوانمردی و انصاف میدهند ،
و هرگز نامردی نمیکنند.

این است که «هر کس را میخواهی بشناسی، در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس.»


@jomalatkotah_v_pandamoz


🖍 #تلنــــــگــــر

ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ …
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﺖ …
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ….
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﺁﺭﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ،
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ….
ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ….
ﺑﭽﺶ …
ﺑﺒﯿﻦ …
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭ ﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻥ:

💫ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻣﻦ ﺷﮑﺮ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺟﺎﻥ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ💫


@jomalatkotah_v_pandamoz


✏️Happiness is like the phone if others have no phone, your phone will get inefficient, so wishing happiness for everybody .

🖌خوشبختی مانند تلفن است، اگر دیگران نداشته باشند، به درد شما هم نخواهد خورد، پس برای دیگران آرزوی خوشبختی داشته باشید .


@jomalatkotah_v_pandamoz
💞💫☘💫💞

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 545

obunachilar
Kanal statistikasi