من نه آنم که گویم از هرچیز، که گویی در پس نگاهت، هیچ اهمیت ندارد.
در بر پردههای خونینرنگ و از کرانههای آسمان گرفته تا بومرنگ رنگینکمان؛ از نغمهٔ چکاوک گرفته تا بغض مرداب در اشکهای جاودانهٔ افتاب...
به زلفهای پریشان شده در غوغای باد، به نوای چنگ و عود و تار.
به ظلمت شاهانهٔ شب و به تکرار مکررات، همانگونه که گویی از سخنان کس، به کسی طعن نزن و بساط لهو و لعب پراکنده در اندرونیِ یار!
بازگو و بازمگو و پنهان کن و هویدا سازش، بگو بانوجان...
در پس خمار چشمانت و به رخسار زرفام یار؛ که باریست، مشرف حضور یافتهایم بر حضورِ پر زرق و برق شما.
بگویید آناً فاناً قلیانی چاق کنند و فنجان قهوهای بیاورند که راه دراز و نفسگیر بود و ماهم خستهٔ راه و مرکب و سوار شدهایم.
از نگاههای خودسر این خاتونهای خیرهسر دربار که گویی جن دیدهاند، از برایتان نگفتهایم و نگفته نماند که خواجههای دربار هم کم هیز نیستند و به بانوی این عمارت چشم نیز دوختهاند.
بزنید بر سرای عشق که اینجا صاحبی دارد و معشوقی که چونان که عاشقی میکند هوش از سر هرچه عشاق هوسران دارد میپراند.
به گفتهٔ منجمان ارگ، ستارهٔ بخت سلطان، که گویی الحمدالله عمرش بس طویلست و نگاه عاشقش بس هوشیار، بنوش جرعهای باده؛ به یاد و نام اهل حرم.
همانا که عشق حاجت عشاقست و هوسش به هجو از طماع است و طرار.
سخن را به همینجا کوتاه کن و برو به کردهٔ خویش ورد دعا بخوان که مثمر ثمر واقع شده باشی!
کفایت مذاکرات...
-دلارامــنوشت
بهبلنداینامیچونعشق...