توی یکی از سکانسای فیلم گرگ و میش، ادوارد به بلا میگه من بدترین درنده ی دنیام و همه چیز من تورو جذب میکنه، از صدام گرفته تا بوی تنم، چون تو شکاری و من شکارچی...
میگه من خیلیارو کشتم و ممکنه تورو هم بکشم و تنها جواب بلا بهش اینه که مهم نیست، من اهمیت نمیدم!
عشق همیشه همین بوده...
این که با چشم باز و با پای خودت بری توی دام کسی که میدونی میتونه نابودت کنه و باور داشته باشی که این کارو هرگز نمیکنه و با تمام وجود جذبِ چشمای بی رحمِ اونی بشی که برای دیگران شاید چندان هم آدم خوبی نباشه ولی برای تو انگار تمام خوبی های دنیا خلاصه شده باشه توی وجودِ همون یه نفر و مومن باشی به این که هرگز با تو بد نمیشه و بد نمیکنه و غیر از اون، هیچ چیز دیگه برات مهم نباشه و اهمیت ندی!
زندگی اما گاهی اوقات، تراژدیک تر از هر فیلم و قصه ایه...
توی زندگی واقعی، آدما به خوش شانسی بلا و به شیداییِ ادوارد نیستن، توی حقیقت عشق بی رحم تر از این حرفاست گاهی وقتا، کاری به باور و ایمان و اعتقادی که بهش داری نداره...
عشق توی دنیای ما گاهی وقتا فقط رهگذریه که یه شب بی خبر از راه میرسه و میسوزونه و غارت میکنه و میکشه و میره سراغ دهکده ی بعدی...
به همین سادگی!
میگه من خیلیارو کشتم و ممکنه تورو هم بکشم و تنها جواب بلا بهش اینه که مهم نیست، من اهمیت نمیدم!
عشق همیشه همین بوده...
این که با چشم باز و با پای خودت بری توی دام کسی که میدونی میتونه نابودت کنه و باور داشته باشی که این کارو هرگز نمیکنه و با تمام وجود جذبِ چشمای بی رحمِ اونی بشی که برای دیگران شاید چندان هم آدم خوبی نباشه ولی برای تو انگار تمام خوبی های دنیا خلاصه شده باشه توی وجودِ همون یه نفر و مومن باشی به این که هرگز با تو بد نمیشه و بد نمیکنه و غیر از اون، هیچ چیز دیگه برات مهم نباشه و اهمیت ندی!
زندگی اما گاهی اوقات، تراژدیک تر از هر فیلم و قصه ایه...
توی زندگی واقعی، آدما به خوش شانسی بلا و به شیداییِ ادوارد نیستن، توی حقیقت عشق بی رحم تر از این حرفاست گاهی وقتا، کاری به باور و ایمان و اعتقادی که بهش داری نداره...
عشق توی دنیای ما گاهی وقتا فقط رهگذریه که یه شب بی خبر از راه میرسه و میسوزونه و غارت میکنه و میکشه و میره سراغ دهکده ی بعدی...
به همین سادگی!