پدری با پسری گفت به قهر:
که تو آدم نشوی جانِ پدر!
حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سَر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامَش چو شِکَر
عاقبت شوکَت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زَر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راهِ دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایَتِ خودخواهی و کِبر
نظر افکند به سراپای پدر
گفت:گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهَم بنگر!
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت: این نکته برون شد از دَر
من نگفتم که تو حاکم نشوی؛
گفتم آدم نشوی جان پدر!
که تو آدم نشوی جانِ پدر!
حیف از آن عمر که ای بی سر و پا
در پی تربیتت کردم سَر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامَش چو شِکَر
عاقبت شوکَت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زَر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راهِ دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایَتِ خودخواهی و کِبر
نظر افکند به سراپای پدر
گفت:گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهَم بنگر!
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت: این نکته برون شد از دَر
من نگفتم که تو حاکم نشوی؛
گفتم آدم نشوی جان پدر!
مولانا عبدالرحمن جامی