•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_یازدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
حاج حسین سماوات مرد محترمی بود. صحافی کوچکش درخیابان هشت بهشت غربی معروف بود. هرچند درآمدش ناچیز؛ اما از کارش رضایت داشت. شغلی که از پدرش یاد گرفته بود و به آن افتخار میکرد.
تکتم علاقه بیشتری به این کار از خودش نشان میداد. یاد هم گرفته بود. خیلی خوب. طوریکه حتی گاهی کمک پدر کار میکرد. حاج حسین دوست داشت که طاها هم این هنر را بیاموزد؛ اما او از بچگی عاشق ماجراجویی بود.
آن روز، زودتر کار را تعطیل کرد. خسته بود. وقتی رسید انتظار نداشت کسی خانه باشد؛ اما تکتم دانشگاه نرفته بود. دو واحد عمومی داشت که خودش میخواند. چای مورد علاقه پدرش را دم کرد. عطر هل و دارچین کل آشپزخانه را برداشته بود. نگاهش که به چهرهی خسته و مهربان پدرش افتاد، سلام کرد.
حاج حسین متعجب اما خوشحال، جواب داد." سلام به روی ماهت! امروز خونهای بابا؟! "
- آره! امروز به خودم استراحت دادم. کلاسام تخصصی نبودن. بعدم دو ساعت بیشتر نبود. خودم میخونمش.
وقتی از آشپزخانه خارج شد، حاج حسین را دید که توی مبل راحتی، فرو رفته و تلویزیون نگاه میکند. ایستاد و تماشایش کرد. موهای جو گندمیاش کمی خالی شده بود، به خصوص از وسط سر. کنار شقیقهها کاملاً سفید شده بودند. ریشهای صاف و مرتبش کمی بلند بود. سفیدی آنها روی چانهاش بیشتر توی چشم میزد. چشم و ابروی کشیده و سیاهش هنوز هم زیبایی و گیرایی خودش را داشت؛ حتی با وجود آن چینهای پنجه عقابی ریز و درشت، کنار آنها. با خودش گفت:" قربون شکل ماهت برم. یه تولدی برات بگیرم تا آخر عمر یادت نره بابا جونم. "
دو استکان چای ریخت. چند دانه خرما را هم توی یک بشقاب گلقرمز کوچک، توی سینی خوش نقش و نگاری گذاشت و خندان از آشپزخانه خارج شد. سینی را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست. دستانش را دور گردن او حلقه کرد و بوسهای محکم روی گونهی باباحسینش کاشت. یاد حرفهایش با طاها افتاد. با دیدن صورت خستهی پدر، عزمش را بیشتر جزم کرد تا خوشحالش کند. حتی با یک تولد کوچک.
- قربون بابای خوشگلم برم.. خسته نباشین. گشنتون نیست؟
حاج حسین با محبت دستی روی موهای ابریشمی دخترش کشید. "سلامت باشی دخترم... نه بابا یه چیزایی خوردم "
- طبق معمول نون پنیر! من برم یه شام خوشمزه آماده کنم واستون.
همینکه میخواست بلند شود، آلبوم آشنای قدیمی را روی میز دید. آلبومی با جلد چرم قهوهای که جاهایی از آن پوستهپوسته شده بود. کمی زیرورویش کرد.
-بازم خاطرهبازی با دوستای قدیمتون؟!
حاجحسین آهی کشید. "من با اونا زندگی میکنم. خودت میدونی که! "
-شما که هم با اونا زندگی میکنین هم با این یادگاریایی که تو تنتون مونده، هر لحظه به یاد اونا میوفتین!
ریهتون هم که دیگه.. نگم..
-اینا که چیزی نیست باباجون...بدتر از من هستن و ادعایی هم ندارن.
-ما هم که ادعایی نکردیم حاجی. شما از همه حق و حقوقتون گذشتین. پول هم که نمیگیرین. سهمیه هم که نداریم.. بگم بازم؟
-دختر جان! آدم وقتی برای رضای خدا کاری رو میکنه دیگه نباید دنبال مزایا و پاداشو و حقو حقوق باشه که. مزایای اصلی پیش خودش محفوظه بابا. میده به موقعش.
-بر منکرش لعنت حاج حسین. من که چیزی نگفتم. ما نوکر شمام هستیم فرمانده!
حاج حسین آلبوم را ورق زد. رفقایش همه رفته بودند. صفحهی آخر آلبوم بغض را در گلویش نشاند. قطره اشکی آرام از گوشهی چشمش خزید و روی صورت احمد افتاد. احمد فاطمی..معاون فرمانده لشکر چهلویک ثارالله.. به چشمان احمد خیره شد. دلش هوای او را کرد. هوای همهی آنهایی که جلوی چشمانش پرپر شدند. یاسر، اصغرآرپیجی، داوود، آن پیرمرد خوشرویی که همیشه شعرهای فایز را میخواند. بابارحیم. با آن کلاه بافتنی که میگفت دخترش برایش فرستاده. و حالا تنها او مانده بود و خاطرهی آنها. آرام و با بغض، زیر لب زمزمه کرد؛
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظهای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سرِ نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند...
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_یازدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
حاج حسین سماوات مرد محترمی بود. صحافی کوچکش درخیابان هشت بهشت غربی معروف بود. هرچند درآمدش ناچیز؛ اما از کارش رضایت داشت. شغلی که از پدرش یاد گرفته بود و به آن افتخار میکرد.
تکتم علاقه بیشتری به این کار از خودش نشان میداد. یاد هم گرفته بود. خیلی خوب. طوریکه حتی گاهی کمک پدر کار میکرد. حاج حسین دوست داشت که طاها هم این هنر را بیاموزد؛ اما او از بچگی عاشق ماجراجویی بود.
آن روز، زودتر کار را تعطیل کرد. خسته بود. وقتی رسید انتظار نداشت کسی خانه باشد؛ اما تکتم دانشگاه نرفته بود. دو واحد عمومی داشت که خودش میخواند. چای مورد علاقه پدرش را دم کرد. عطر هل و دارچین کل آشپزخانه را برداشته بود. نگاهش که به چهرهی خسته و مهربان پدرش افتاد، سلام کرد.
حاج حسین متعجب اما خوشحال، جواب داد." سلام به روی ماهت! امروز خونهای بابا؟! "
- آره! امروز به خودم استراحت دادم. کلاسام تخصصی نبودن. بعدم دو ساعت بیشتر نبود. خودم میخونمش.
وقتی از آشپزخانه خارج شد، حاج حسین را دید که توی مبل راحتی، فرو رفته و تلویزیون نگاه میکند. ایستاد و تماشایش کرد. موهای جو گندمیاش کمی خالی شده بود، به خصوص از وسط سر. کنار شقیقهها کاملاً سفید شده بودند. ریشهای صاف و مرتبش کمی بلند بود. سفیدی آنها روی چانهاش بیشتر توی چشم میزد. چشم و ابروی کشیده و سیاهش هنوز هم زیبایی و گیرایی خودش را داشت؛ حتی با وجود آن چینهای پنجه عقابی ریز و درشت، کنار آنها. با خودش گفت:" قربون شکل ماهت برم. یه تولدی برات بگیرم تا آخر عمر یادت نره بابا جونم. "
دو استکان چای ریخت. چند دانه خرما را هم توی یک بشقاب گلقرمز کوچک، توی سینی خوش نقش و نگاری گذاشت و خندان از آشپزخانه خارج شد. سینی را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست. دستانش را دور گردن او حلقه کرد و بوسهای محکم روی گونهی باباحسینش کاشت. یاد حرفهایش با طاها افتاد. با دیدن صورت خستهی پدر، عزمش را بیشتر جزم کرد تا خوشحالش کند. حتی با یک تولد کوچک.
- قربون بابای خوشگلم برم.. خسته نباشین. گشنتون نیست؟
حاج حسین با محبت دستی روی موهای ابریشمی دخترش کشید. "سلامت باشی دخترم... نه بابا یه چیزایی خوردم "
- طبق معمول نون پنیر! من برم یه شام خوشمزه آماده کنم واستون.
همینکه میخواست بلند شود، آلبوم آشنای قدیمی را روی میز دید. آلبومی با جلد چرم قهوهای که جاهایی از آن پوستهپوسته شده بود. کمی زیرورویش کرد.
-بازم خاطرهبازی با دوستای قدیمتون؟!
حاجحسین آهی کشید. "من با اونا زندگی میکنم. خودت میدونی که! "
-شما که هم با اونا زندگی میکنین هم با این یادگاریایی که تو تنتون مونده، هر لحظه به یاد اونا میوفتین!
ریهتون هم که دیگه.. نگم..
-اینا که چیزی نیست باباجون...بدتر از من هستن و ادعایی هم ندارن.
-ما هم که ادعایی نکردیم حاجی. شما از همه حق و حقوقتون گذشتین. پول هم که نمیگیرین. سهمیه هم که نداریم.. بگم بازم؟
-دختر جان! آدم وقتی برای رضای خدا کاری رو میکنه دیگه نباید دنبال مزایا و پاداشو و حقو حقوق باشه که. مزایای اصلی پیش خودش محفوظه بابا. میده به موقعش.
-بر منکرش لعنت حاج حسین. من که چیزی نگفتم. ما نوکر شمام هستیم فرمانده!
حاج حسین آلبوم را ورق زد. رفقایش همه رفته بودند. صفحهی آخر آلبوم بغض را در گلویش نشاند. قطره اشکی آرام از گوشهی چشمش خزید و روی صورت احمد افتاد. احمد فاطمی..معاون فرمانده لشکر چهلویک ثارالله.. به چشمان احمد خیره شد. دلش هوای او را کرد. هوای همهی آنهایی که جلوی چشمانش پرپر شدند. یاسر، اصغرآرپیجی، داوود، آن پیرمرد خوشرویی که همیشه شعرهای فایز را میخواند. بابارحیم. با آن کلاه بافتنی که میگفت دخترش برایش فرستاده. و حالا تنها او مانده بود و خاطرهی آنها. آرام و با بغض، زیر لب زمزمه کرد؛
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظهای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سرِ نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند...
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•