•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_پانزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
حاج حسین کلید انداخت و وارد شد. تا برسد خانه شب شده بود. از حیاط کوچک با موزائیکهای قهوهای روشن، رد شد. همه لامپها خاموش بود. تعجب کرد. با خودش گفت:" باز این برقا رفته! لاالهالاالله.. آخرش این یخچال میسوزه.. " کورمالکورمال کلید برق را پیدا کرد. به محض روشن شدن لامپ، صدای "تولدت مبارک " و دست زدن طاها و تکتم شوکهاش کرد. هاج و واج به آنها نگاه میکرد. فشفشهای که دست تکتم بود جرقه میانداخت. او میخندید و دور پدرش میگشت. حاج حسین به دوروبرش نگاه کرد. خواست حرفی بزند که چشمش به عاطفه افتاد. ترجیح داد سکوت کند. با لبخند جواب سلام عاطفه را داد. رو به تکتم گفت" دختر تو که زهرتَرَک کردی منو! این چه مدلشه؟! "
تکتم در حالی که میخندید آهنگ شادی را پِلِی کرد. دست پدر را گرفت و روی مبلی که درست زیر قلبِ چسبیده به دیوار قرار داشت، نشاند.
طاها که دید اوضاع آرام است به حاج حسین نزدیک شد. نگاه عتابآلود او را که دید، با خنده دستانش را بالا گرفت و گفت:" تولدتون مبارک.. والا من بی تقصیرم! "
کیک خوش رنگ و لعابِ گِرد، روی میز شیشهای، به همه چشمک میزد. توتفرنگیهای بزرگ و قرمزرنگ کنار شکوفههای خامهای، با آن لایهی مارمالادی قرمز، واقعاً اشتهابرانگیز بود.
تکتم شمعها را روشن کرد. حاج حسین اخم دلنشینی میان ابروهایش انداخت. " آخه این چه کاری بود بابا! دیگه از من گذشته! "
تکتم با عشق نگاهش کرد.
- چه حرفیه باباجون! شما بزنم به تخته همین الانش از خیلیا سَرترین! " و با اشارهی چشم و ابرو، طاها را نشان داد.
حاج حسین دماغ تکتم را گرفت و فشار داد." ای شیطون.. از دست شما بچهها.. "
طاها که کنار پدرش نشسته بود متعجب گفت:" بچه!! این اگه شوهر کرده بود الان شما نوه داشتین! "
حاج حسین معترض گفت:" عه.. طاها جان! مهمون داریما! مراعات کن بابا! "
عاطفه لبخند زد. سرش را پایین انداخت. حاج حسین بدون مکث، شمعها را فوت کرد.
طاها دست زد." هوراااا.. تولدتون مبارک.. "
تکتم آهنگ را قطع کرد. داد زد:" باباحسین! اول آرزو میکردین بعد فوت! "
حاج حسین خندید." حالا اول فوت میکنیم بعد آرزو.. چی میشه مگه؟ شاید مؤثرترم باشه تازه! "
تکتم چاقو را دست پدر داد." زحمت این کیک خوشگلو عاطفه جون کشیده. امروز کلی بهش زحمت دادم. "
حاج حسین با مهربانی نگاهش را روی عاطفه پاشید. " دستت درد نکنه دخترم. خیلی عالیه. مشخصه مادر هنرمندی دارین که یه همچین دختر کدبانویی تربیت کرده! "
عاطفه رنگ به رنگ شد. چادر گلدار کرمیرنگش را جلوتر کشید." خواهش میکنم. نوش جونتون. "
تکتم کیک را قسمت کرد. در حالی که تکه بزرگی را در دهانش میگذاشت، گفت:" خیلی خوشمزه شده عاطی خانوم.. دستت طلا.. "
عاطفه ناخودآگاه به طاها نگاه کرد. او سرش پایین بود. در آن پیراهن شکلاتی، که با رنگ عسلی چشمهایش همخوانی داشت، برازندهتر شده بود. نمیدانست چرا دوست داشت عکسالعملی از او ببیند. تأیید او را بشنود. اما او خونسرد و آرام، تکههای کیک را در دهان میگذاشت و به هیچکس توجهی نداشت. حتی یک کلام هم حرف نزد. آه کوتاهی کشید. نگاهش را بند گلهای قالی کرد. خودش هم دلیل این افکارش را نمیدانست. نفهمید چطور دنیای بکر و آرامش، اینچنین دستخوش یک جوّ ناآرام شده و تمام معادلات ذهنیاش را به هم ریخته. کیک را در دهانش گذاشت اما انگار تکه سنگ سفت را میبلعید. به تکتمِ شاد و بیخیال نگاه کرد. چقدر خوشحال بود. از خودش پرسید:" از کی دنیای من این همه تغییر کرد؟ "
ابعاد نگرانیهایش داشت بزرگتر میشد و قلبش پرتپشتر. و این زنگ خطری بود برای آیندهای که نمیدانست چه چیز انتظارش را میکشد.
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_پانزدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
حاج حسین کلید انداخت و وارد شد. تا برسد خانه شب شده بود. از حیاط کوچک با موزائیکهای قهوهای روشن، رد شد. همه لامپها خاموش بود. تعجب کرد. با خودش گفت:" باز این برقا رفته! لاالهالاالله.. آخرش این یخچال میسوزه.. " کورمالکورمال کلید برق را پیدا کرد. به محض روشن شدن لامپ، صدای "تولدت مبارک " و دست زدن طاها و تکتم شوکهاش کرد. هاج و واج به آنها نگاه میکرد. فشفشهای که دست تکتم بود جرقه میانداخت. او میخندید و دور پدرش میگشت. حاج حسین به دوروبرش نگاه کرد. خواست حرفی بزند که چشمش به عاطفه افتاد. ترجیح داد سکوت کند. با لبخند جواب سلام عاطفه را داد. رو به تکتم گفت" دختر تو که زهرتَرَک کردی منو! این چه مدلشه؟! "
تکتم در حالی که میخندید آهنگ شادی را پِلِی کرد. دست پدر را گرفت و روی مبلی که درست زیر قلبِ چسبیده به دیوار قرار داشت، نشاند.
طاها که دید اوضاع آرام است به حاج حسین نزدیک شد. نگاه عتابآلود او را که دید، با خنده دستانش را بالا گرفت و گفت:" تولدتون مبارک.. والا من بی تقصیرم! "
کیک خوش رنگ و لعابِ گِرد، روی میز شیشهای، به همه چشمک میزد. توتفرنگیهای بزرگ و قرمزرنگ کنار شکوفههای خامهای، با آن لایهی مارمالادی قرمز، واقعاً اشتهابرانگیز بود.
تکتم شمعها را روشن کرد. حاج حسین اخم دلنشینی میان ابروهایش انداخت. " آخه این چه کاری بود بابا! دیگه از من گذشته! "
تکتم با عشق نگاهش کرد.
- چه حرفیه باباجون! شما بزنم به تخته همین الانش از خیلیا سَرترین! " و با اشارهی چشم و ابرو، طاها را نشان داد.
حاج حسین دماغ تکتم را گرفت و فشار داد." ای شیطون.. از دست شما بچهها.. "
طاها که کنار پدرش نشسته بود متعجب گفت:" بچه!! این اگه شوهر کرده بود الان شما نوه داشتین! "
حاج حسین معترض گفت:" عه.. طاها جان! مهمون داریما! مراعات کن بابا! "
عاطفه لبخند زد. سرش را پایین انداخت. حاج حسین بدون مکث، شمعها را فوت کرد.
طاها دست زد." هوراااا.. تولدتون مبارک.. "
تکتم آهنگ را قطع کرد. داد زد:" باباحسین! اول آرزو میکردین بعد فوت! "
حاج حسین خندید." حالا اول فوت میکنیم بعد آرزو.. چی میشه مگه؟ شاید مؤثرترم باشه تازه! "
تکتم چاقو را دست پدر داد." زحمت این کیک خوشگلو عاطفه جون کشیده. امروز کلی بهش زحمت دادم. "
حاج حسین با مهربانی نگاهش را روی عاطفه پاشید. " دستت درد نکنه دخترم. خیلی عالیه. مشخصه مادر هنرمندی دارین که یه همچین دختر کدبانویی تربیت کرده! "
عاطفه رنگ به رنگ شد. چادر گلدار کرمیرنگش را جلوتر کشید." خواهش میکنم. نوش جونتون. "
تکتم کیک را قسمت کرد. در حالی که تکه بزرگی را در دهانش میگذاشت، گفت:" خیلی خوشمزه شده عاطی خانوم.. دستت طلا.. "
عاطفه ناخودآگاه به طاها نگاه کرد. او سرش پایین بود. در آن پیراهن شکلاتی، که با رنگ عسلی چشمهایش همخوانی داشت، برازندهتر شده بود. نمیدانست چرا دوست داشت عکسالعملی از او ببیند. تأیید او را بشنود. اما او خونسرد و آرام، تکههای کیک را در دهان میگذاشت و به هیچکس توجهی نداشت. حتی یک کلام هم حرف نزد. آه کوتاهی کشید. نگاهش را بند گلهای قالی کرد. خودش هم دلیل این افکارش را نمیدانست. نفهمید چطور دنیای بکر و آرامش، اینچنین دستخوش یک جوّ ناآرام شده و تمام معادلات ذهنیاش را به هم ریخته. کیک را در دهانش گذاشت اما انگار تکه سنگ سفت را میبلعید. به تکتمِ شاد و بیخیال نگاه کرد. چقدر خوشحال بود. از خودش پرسید:" از کی دنیای من این همه تغییر کرد؟ "
ابعاد نگرانیهایش داشت بزرگتر میشد و قلبش پرتپشتر. و این زنگ خطری بود برای آیندهای که نمیدانست چه چیز انتظارش را میکشد.
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
•┈┈••✾•🍂🍃🍂•✾••┈┈•
@Khoodneviss2
•┈┈••✾•🍃🍂🍃•✾••┈┈•