دیگه خسته شدم!
نه اینکه خسته شده باشم از زندگی کردنا،نه من زندگی کردنو دوست دارم...
ولی خسته شدم از موندن سردوراهی تو تصمیماتم!
به شخصه آدم احساساتی ام و نمیتونم تصمیم درست رو انتخاب کنم و همیشه با مغزم درگیری عجیبی دارم سر این موضوع،الان تویه دوره ای ام که باید تصمیم درست رو بگیرم تا ایندم رو پیدا کنم و درستش کنم ولی طبق ماجرا سردرگمم و بین تصمیمات گیر کردم اونقدر دارم به این موضوع فکر میکنم و استرسی شدم که سرکوچکترین موضوع دستام شروع میکنه به لرزش!
کاش میتونستم خودم خودمو درک کنم...
همیشه فکر میکردم زندگی گل و بلبله برام
نه اینکه اینجوری نبود بلکه بدترم بود...
به خودم میام پشمام میریزه از شدت این همه قوی بودن ولی بازم سر دوراهی گیر کردن،به نظرم توی دوراهی گیر کردن بخاطر جنگ قلب و مغزمه که همیشه باهاشون درگیرم
نمیدونم با تصمیم قلبم برم جلو و بگم مگه چندبار قراره زندگی بکنم چه درست و چه غلط؟
یا با مغزم برم جلو و بگم باید درست زندگی بکنم؟
کاش میتونستم اینقدر سردرگم نباشم...
باعث میشه زندگی فقط برام سختتر باشه.
نه اینکه خسته شده باشم از زندگی کردنا،نه من زندگی کردنو دوست دارم...
ولی خسته شدم از موندن سردوراهی تو تصمیماتم!
به شخصه آدم احساساتی ام و نمیتونم تصمیم درست رو انتخاب کنم و همیشه با مغزم درگیری عجیبی دارم سر این موضوع،الان تویه دوره ای ام که باید تصمیم درست رو بگیرم تا ایندم رو پیدا کنم و درستش کنم ولی طبق ماجرا سردرگمم و بین تصمیمات گیر کردم اونقدر دارم به این موضوع فکر میکنم و استرسی شدم که سرکوچکترین موضوع دستام شروع میکنه به لرزش!
کاش میتونستم خودم خودمو درک کنم...
همیشه فکر میکردم زندگی گل و بلبله برام
نه اینکه اینجوری نبود بلکه بدترم بود...
به خودم میام پشمام میریزه از شدت این همه قوی بودن ولی بازم سر دوراهی گیر کردن،به نظرم توی دوراهی گیر کردن بخاطر جنگ قلب و مغزمه که همیشه باهاشون درگیرم
نمیدونم با تصمیم قلبم برم جلو و بگم مگه چندبار قراره زندگی بکنم چه درست و چه غلط؟
یا با مغزم برم جلو و بگم باید درست زندگی بکنم؟
کاش میتونستم اینقدر سردرگم نباشم...
باعث میشه زندگی فقط برام سختتر باشه.