تازه از خواب بیدار شدم. گرامافون رو روشن کردم، به سمت آشپز خونه میرم، واسه خودم قهوع میریزم، به رو به روم نگاه میکنم از صدای پرنده ها مشخصه که بارون قطع شده، به سمت پنجره میرم؛ با باز کردن پنجره نسیم خنکی از لای درخت های خیس به صورتم برخورد میکنه، نفس عمیقی میکشم، بوی خاک بارون خورده و عطر گلهای بهاری و داخل قفسهی سینم فرو میبرم،
روی صندلی چوبی کنار شومینه میشینم، کتاب خاک خورده ای که به خودم قول داده بودم تو دو هفته بخونمش و میبینم، خندم میگیره،
من خستم من سالهاست که خستم و میدونم خوابیدن و استراحت کردن قرار نیست بهترم کنه.
از پنجره به بیرون نگا میکنم، رنگین کمان توی آسمونه، یادت میوفتم، دلم برات تنگ شده.
حرفت و باز به یاد میارم :
آدما چیزی به جز تجربهای به یاد ماندنی نیستن! بعضی از اون تجربها مسیر زندگیت و عوض میکنن، پس بزار منم یه تجربه برای تو باشم.
لبخندی رو به آسمون زدم، با خودم گفتم درست میگفت، آدما نیاز دارن که چه خوب چه بد تجربه هم بشن.
روی صندلی چوبی کنار شومینه میشینم، کتاب خاک خورده ای که به خودم قول داده بودم تو دو هفته بخونمش و میبینم، خندم میگیره،
من خستم من سالهاست که خستم و میدونم خوابیدن و استراحت کردن قرار نیست بهترم کنه.
از پنجره به بیرون نگا میکنم، رنگین کمان توی آسمونه، یادت میوفتم، دلم برات تنگ شده.
حرفت و باز به یاد میارم :
آدما چیزی به جز تجربهای به یاد ماندنی نیستن! بعضی از اون تجربها مسیر زندگیت و عوض میکنن، پس بزار منم یه تجربه برای تو باشم.
لبخندی رو به آسمون زدم، با خودم گفتم درست میگفت، آدما نیاز دارن که چه خوب چه بد تجربه هم بشن.