زانوی پای چپم درد میکند. انگار یک عده مسگر بند و بساطشان را جمع کردهاند و امدهاند زیر کاسه زانویم و شروع کردهاند به کوبیدن مسهایشان.
پایم را جمع که میکنم باز نمیشود، باز که میکنم جمع نمیشود. مسگرها چکش که بالا میگیرند لبه اش گیر میکند به مفصلهایم. دست که پایین می اورند سنگینی چکش میرود روی مغز استخوانم.
مغزم درد میکند..مغز توی کاسه سرم را میگویم.از دیروز مردهشورها نشسته اند به شستن و غسل دادن. خاطرات هزار سال پیشم را از لا به لای درز و دالان ذهنم در میآورند کیسه میکشند سدر و کافور مالش میکنند و روی نزدیک ترین سلول های حافظهام پهن میکنند.
تلفن که زنگ میزند دوست دارم به هر کسی که آنور خط است از این دردها و توهمهایم بگویم.اما اینها ها را نمیشود به آقای اخوی گفت. زنگ زده ببیند کتاب را خواندهام محتوای کار را بررسی کردهام فرمها را کی میفرستم؟
مابین جواب دادن به پرسشهایش، مسگرها برای احوال پرسی میروند پیش مردهشورها. از رگ سیاتیک پای چپم رد میشوند. یک دردی میدود در صدایم.نفسم را سنگین میکند. آقای اخوی میپرسد: کتاب بعدی را کی بفرستیم؟ مسگرها از توی کانال عصب کمرم رد میشوند بعد سوار شانه و گردنم میشوند تا برسند به شقیقه هایم.صدای اخوی از بین تلق تلوق مسها به گوشم میرسد حالا نشستهاند روی شقیقهها و بعد هم میروند ور دل مردهشورها و کوبیدن را از سر میگیرند، مردهشورها همین جور میشورند و پهن میکنند.گوشهایم کیپ میشود. در جواب الو الو گفتنهای اخوی میگویم: مسگرها نمیگذارند بشنوم اقای اخوی، بلندتر حرف بزنید لطفا. انگاری چیز دیگر میشنود که جواب میدهد خب زودتر میگفتید آنجا هستید بعد حرف میزنیم سفر خوش بگذرد. میخواهم بگویم من جایی نیستم آنها امدهاند پیشم که قطع میکند. سفر رفتهها انگار قصد برگشتن به کاسه زانویم را دارند تلق تلوق کنان میآیند پایین. از شقیقه به گردن و شانه...رگ سیاتیکم اماده سر خوردنشان میشود..
پایم را جمع که میکنم باز نمیشود، باز که میکنم جمع نمیشود. مسگرها چکش که بالا میگیرند لبه اش گیر میکند به مفصلهایم. دست که پایین می اورند سنگینی چکش میرود روی مغز استخوانم.
مغزم درد میکند..مغز توی کاسه سرم را میگویم.از دیروز مردهشورها نشسته اند به شستن و غسل دادن. خاطرات هزار سال پیشم را از لا به لای درز و دالان ذهنم در میآورند کیسه میکشند سدر و کافور مالش میکنند و روی نزدیک ترین سلول های حافظهام پهن میکنند.
تلفن که زنگ میزند دوست دارم به هر کسی که آنور خط است از این دردها و توهمهایم بگویم.اما اینها ها را نمیشود به آقای اخوی گفت. زنگ زده ببیند کتاب را خواندهام محتوای کار را بررسی کردهام فرمها را کی میفرستم؟
مابین جواب دادن به پرسشهایش، مسگرها برای احوال پرسی میروند پیش مردهشورها. از رگ سیاتیک پای چپم رد میشوند. یک دردی میدود در صدایم.نفسم را سنگین میکند. آقای اخوی میپرسد: کتاب بعدی را کی بفرستیم؟ مسگرها از توی کانال عصب کمرم رد میشوند بعد سوار شانه و گردنم میشوند تا برسند به شقیقه هایم.صدای اخوی از بین تلق تلوق مسها به گوشم میرسد حالا نشستهاند روی شقیقهها و بعد هم میروند ور دل مردهشورها و کوبیدن را از سر میگیرند، مردهشورها همین جور میشورند و پهن میکنند.گوشهایم کیپ میشود. در جواب الو الو گفتنهای اخوی میگویم: مسگرها نمیگذارند بشنوم اقای اخوی، بلندتر حرف بزنید لطفا. انگاری چیز دیگر میشنود که جواب میدهد خب زودتر میگفتید آنجا هستید بعد حرف میزنیم سفر خوش بگذرد. میخواهم بگویم من جایی نیستم آنها امدهاند پیشم که قطع میکند. سفر رفتهها انگار قصد برگشتن به کاسه زانویم را دارند تلق تلوق کنان میآیند پایین. از شقیقه به گردن و شانه...رگ سیاتیکم اماده سر خوردنشان میشود..