فنفیک ✖ sᴍᴏᴋᴇ ᴀɴᴅ ᴍɪʀʀᴏʀs ⛓
#prt13
..باربارا شرم میکرد که توی چشم هاش کول نگاه کنه . سرش رو پایین ننداخت ولی نگاهش رو ازش گرفت .
- بیخیال...لازم نیست از نگاه کردن به من فرار کنی !! ....و همچنین نگران لود دادنت باشی...در حدی نیستم که بتونم لوت بدم
باربارا سری تکون داد
+ میدونم که این کار رو نمیکنی . فقط ...از خودم و زندگیم ...ناراضی ام
- این به هر حال تویی !! و تو هم ظاهرا فقط خودت رو داری !! پس اگ قرار باشه حتی از خودت هم بدت میاد زندگی ارزش ندارع
+ الانشم ندارع ب هر حال ...من گرسنمه ...جدا گرسنمعع چیزی برای خوردن داری ؟؟
- ارع..من یک اتاقک کوچیک دارم میتونم بهت یک چیزایی بدم بخوری
باربارا لبخند کمرنگی زد و همراهش وارد اتاقی که ازش حرف میزد شد . تمام اتاق پر بود از پستر هایی که روش خواننده های راک معروف نقش بسته شده بودند . و گیتار خاک خورده ای هم کنار اتاق تکیه داده شده بود . کول براش مشغول درست کردن مقداری املت شد . باربارا به محض قرار گرفتن بشقاب جلوش با اشتهای زیادی شروع کرد به خوردن و بعد دوباره یاد شب پیش افتاد
+ اوووم...کسایی که دیشب اومده بودن توی بار طبقه بالا کی بودند ؟
کول با این حرف نگاهش رو به سمت چشم های باربارا که حالا کمی رنگ کنجکاوی توی اون ها موج میزد نگاه کرد . ولی نباید هویتشون رو میگفت
- اوووم....بع نفعته ندونی !
+ اونا واقعا اونجا رو رزرو کرده بودن ؟؟
- رزرو ؟...
+ میدونستم...عوضی !! لابد اون این بلا رو سر موهام اورده !
و با افسوس به موهاش نگاه کرد . کول به حالت باربارا خندید . اگه باربارا میدونست راجع به کی داره صحبت میکنه احتمالا اینقدر پی پروا حرف نمیزد . با این حال بازم سکوت کرد و اجازه داد غر غر کنه . وقتی خوردن باربارا تموم شد تشکری کرد و دوباره سمت اتاقکش حرکت کرد .
پشت پنجره ایستاد و به اسمون ابری نگاه کرد . انگار تمام احساساتش مرده بودن . اروم زمزمه کرد
- بابا...من فقط به خاطر تو موندم ....باید انتقام تو رو از تمام کسانی که توی مرگت مقصر بودن بگیرم .
لب گزید و سرش رو پایین انداخت . حتی خودش هم از حرفی که میزد مطمئن نبود . حداقل نه تا وقتی فقط یک ' فراری ' باشع .
هنوز امادگی بیرون رفتن نداشت . نمیتونست تا ابد فقط فرار کنه و خودش رو قایم که و بعد هم ادعای انتقام گرفتن داشته باشه . یعنی مامانش الان توی وضعیت خوبیه ؟؟
نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند و با دیدن فندک روی زمین به سمتش رفت
+ این...فندک از کجا اومده ؟؟
بعد از روشن کرد و دیدن شعله کوچیک یاد شب اتیش سوزی افتاد . هنوز نفهمیده بود کی نجاتش داده . فندک رو توی جیبش انداخت و بعد زمزمه وار گفت
- هوووم....یادم باشه بعدا به خاطر نجات دادنم ازت تشکر کنم ....یا شایدم نه ...
به هر حال زندگی کردنش توی این دنیا بیشتر شبیه حروم کردن اکسیژن بود !!
______________
#smoke_and_mirrors
@loveinhell2015
#prt13
..باربارا شرم میکرد که توی چشم هاش کول نگاه کنه . سرش رو پایین ننداخت ولی نگاهش رو ازش گرفت .
- بیخیال...لازم نیست از نگاه کردن به من فرار کنی !! ....و همچنین نگران لود دادنت باشی...در حدی نیستم که بتونم لوت بدم
باربارا سری تکون داد
+ میدونم که این کار رو نمیکنی . فقط ...از خودم و زندگیم ...ناراضی ام
- این به هر حال تویی !! و تو هم ظاهرا فقط خودت رو داری !! پس اگ قرار باشه حتی از خودت هم بدت میاد زندگی ارزش ندارع
+ الانشم ندارع ب هر حال ...من گرسنمه ...جدا گرسنمعع چیزی برای خوردن داری ؟؟
- ارع..من یک اتاقک کوچیک دارم میتونم بهت یک چیزایی بدم بخوری
باربارا لبخند کمرنگی زد و همراهش وارد اتاقی که ازش حرف میزد شد . تمام اتاق پر بود از پستر هایی که روش خواننده های راک معروف نقش بسته شده بودند . و گیتار خاک خورده ای هم کنار اتاق تکیه داده شده بود . کول براش مشغول درست کردن مقداری املت شد . باربارا به محض قرار گرفتن بشقاب جلوش با اشتهای زیادی شروع کرد به خوردن و بعد دوباره یاد شب پیش افتاد
+ اوووم...کسایی که دیشب اومده بودن توی بار طبقه بالا کی بودند ؟
کول با این حرف نگاهش رو به سمت چشم های باربارا که حالا کمی رنگ کنجکاوی توی اون ها موج میزد نگاه کرد . ولی نباید هویتشون رو میگفت
- اوووم....بع نفعته ندونی !
+ اونا واقعا اونجا رو رزرو کرده بودن ؟؟
- رزرو ؟...
+ میدونستم...عوضی !! لابد اون این بلا رو سر موهام اورده !
و با افسوس به موهاش نگاه کرد . کول به حالت باربارا خندید . اگه باربارا میدونست راجع به کی داره صحبت میکنه احتمالا اینقدر پی پروا حرف نمیزد . با این حال بازم سکوت کرد و اجازه داد غر غر کنه . وقتی خوردن باربارا تموم شد تشکری کرد و دوباره سمت اتاقکش حرکت کرد .
پشت پنجره ایستاد و به اسمون ابری نگاه کرد . انگار تمام احساساتش مرده بودن . اروم زمزمه کرد
- بابا...من فقط به خاطر تو موندم ....باید انتقام تو رو از تمام کسانی که توی مرگت مقصر بودن بگیرم .
لب گزید و سرش رو پایین انداخت . حتی خودش هم از حرفی که میزد مطمئن نبود . حداقل نه تا وقتی فقط یک ' فراری ' باشع .
هنوز امادگی بیرون رفتن نداشت . نمیتونست تا ابد فقط فرار کنه و خودش رو قایم که و بعد هم ادعای انتقام گرفتن داشته باشه . یعنی مامانش الان توی وضعیت خوبیه ؟؟
نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند و با دیدن فندک روی زمین به سمتش رفت
+ این...فندک از کجا اومده ؟؟
بعد از روشن کرد و دیدن شعله کوچیک یاد شب اتیش سوزی افتاد . هنوز نفهمیده بود کی نجاتش داده . فندک رو توی جیبش انداخت و بعد زمزمه وار گفت
- هوووم....یادم باشه بعدا به خاطر نجات دادنم ازت تشکر کنم ....یا شایدم نه ...
به هر حال زندگی کردنش توی این دنیا بیشتر شبیه حروم کردن اکسیژن بود !!
______________
#smoke_and_mirrors
@loveinhell2015