حوالی عاشقی❤️


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


من تو خلوت خودمم اضافیم!!!!
عشقی به تلخی جدایی💔🖤

#حوالی_عاشقی
ژانر#عاشقانه#غمگین
به قلم:عارفه
اسکی پیگرد قانونی دارد🚫
اینستا گرام ما
rohamir.oficiall.love
پل ارتباطی ما
@arefeh_ra

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#شیریاكیك 😐🙄

ازونجایی كه #خوابم میومد با كله رفتم تو در،با نگاه های #تمسخر آمیز بقیه خودم رو #جمع و جور كردم و وارد مغازه شدم؛جون برداشتن چیزی رو نداشتم واس همین به مغازه دار گفتم: اقا یه #كیر و شیك #میدین
با #خنده های پسری كه تو مغازه بود فهمیدم چی گفتم كه پسره گفت:چرا #نده؟! #شب كه بشه...💦💦🤦🏻‍♀

نكته اخلاقی:خوابالو نرین جایی😐😹😹😹👌🏼
بیا كلی ازین نكته اخلاقیه تو رمانمون بخون😈😂😂😂
https://t.me/joinchat/AAAAAFEZLIstsVS8LaU7lg


#حوالی_عاشقی
پارت۶

اشک هام فرو می ریخت دست خودم نبود رهامی می تونست مال من باشه حالا مجبور بودم فقط به عنوان پسر خالم دوسش داشته
هردومون بهم زل زده بودیم هیچ کدوممون حرفی برای گفتن نداشتیم
بابا با خشم وارد چادر شد به سمت رهام حجوم برد و خودمو سپرش کردمو و گفتم

_بخدا بخواین باز رهامو بزنین تمحمل نمی کنم

محکم توی گوشم زد و عربده کشید

_همینم مونده توی چش سفید به من درس بدی

از لباسم گرفت منو دنبال خودش کشوند زمزمه کرد
_تو درمورد خودت چی فکر کردی؟؟همین بهادرم از سرت زیاده نمی دونم با چه عقلی اومده خواستگاری تو

بهادر با پوزخندی گوشه وایساده بود نظاره گر بود مامان به سمت بابا اومد که بابا پرتش کرد عقبو داد زد

_ برو عقب اسرین حداقل برای یک بارم شده باید این دختره رو ادب کنم
همه داشتن نگاه می کردن بابا هیچی حالیش به داخل چادر پرتم غرید
_چه غلطی می کردی با رهام چرا بهش دست زدی؟تو این قدر نفهمی دختر تو شوهر داری

_اون شوهر من نیس

با حرفم جریح تر شد با ضربات محکم به جونم افتاده خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم خیلی سعی کردم تا صدام بالا نره اما نمیشد دستای بزرگ پهنش که روی تن ضعیفم فرود می آورد حالم بدتر می شد
مطئمن بودم که الان صدای ناله هام همرو خبر کرده

پس چرا هیچکس کمکم نمیومد؟پس چرا رهام نمیومد کمکم مگه نمی گفت طاقت اشک هامو نداره پس کجاست

با قطع شدن ضربات سنگین بابا متوجه شدم کسی بابا به عقب کشونده سرمو برگردوندم تا با رهام مواجه بشم اما تنها کسی که اونجا بود و مانع بابا شده بود بهادر بود

ازش متنفر بودم هم از کسی منو به این روز انداخته هم کسی که نجاتم داده

ضربات سنگین بابا روم فشار آورده بود چشم هام سیاهی می رفت
به زور از تیغه تا گرفتم بلند شدم

_کدوم گوری میری تو؟
_چیشده بست نیس؟بازم می خوای بزنی؟جای سالم تو بدنم گذاشتی به ظاهر پدر

_حرف اضافی نزن الانم که اگه چیزی نمیگم بخاطر شوهرته
گریه های لعنتیم مجالم نمیدادن

_اون شوهر من نیست اینو بفهم

در حالی پام لنگ می زد چشمام سیاهی می رفت از چادر به بیرون رفتم همه برام چشم نازک می زدن زخم زبون میزدن

_دوبار بهش گفتن خوشگل فک کرده کیه
_دختره معلوم نیس این ر‌و از کجا آورده اینجوری جلو پدرش وایساده
_اینم سرانجامش مس دختر عمه بدبختش میشه

پس همه می دونستن قصیه دختر عممو تون قربانی عشقی شد دروغ بود اما تا آخر پای عشقش وایساد تهشم به اجبار پدرش به عقد سه تا از مرد های قبیله در اومد
باید خودمو یه جوری سرگرم می کردم تا آروم بشم به دشت نزدیک اونجا رفتم نگاهمو به کل های رنگارنگ دوختم


#حوالی_عاشقی
پارت ۵

با صدای خروس از خواب پاشدم توجهم به همهمه بیرون جلب شد
از چادر بیرون رفتم نگاهم به شوهر خاله و بابا افتاد باهم بحث می کردن با دیدن من ازم خواستن به پیششون برم شوهر خاله با مهربونی پرسید

_رونا جان تو خودت ما تورو به کاری مجبور کردیم؟گفتیم بیا با پسر من ازدواج کن؟ما فقط یه خواستگاری ساده کردیم که اونم قسمت نشد

حرفش رو با آرامش می زد ولی واسه من درد داشت بابا با اعصبانیت بهم گفت

_دیشب پشت چادر با رهام چیکار داشتی؟چرا باهاش قرار گذاشتی؟

لرزی به جونم افتاد یعنی این معرکه بخاطر همین یه مسئله بود؟مامان خاله انقدر ترسیده بودن که همو بغل کرده بودند از کنار نظاره گر ماجرا بودند شوهر خاله کنترلشو از دست بود گفت

_بگو دیگه رونا چرا وایسادی مارو نگاه می کنی؟بگو که بابات سر صبح نره پسر منو تنها گیر بیاری سیر کتک کنه

اخم هامو درهم کشیدم ناخودآگاه گفتم

_رهام کجاست؟

وقتی جوابی نشنیدم به سمت دیگه رفتم بلند تر گفتم

_میگم رهام کجاست؟...چیو می خواین بدونید شما؟؟هااا؟رهام می خواست آرومم کنه تا با این ازدواجی به اجباره کنار بیام

با صدایی بغض داشت گفتم

_رهام کجاست؟؟خاله میگم رهام کجاست؟؟

خاله به طرفم برگشت و گفت
_تو چادره

بی توجه به نگاه های سنگین بقیه به چادری رهام بود رفتم با دیدن وضعیت آشفتش جلو پاش زانو زدم که اشکم بی هوا فرود اومد

_گریع نکن رونا من نمی خوام این اشکا واسه من بریزه

نیروی عجیبی گرفته بودم برعکس تمام روزایی کن حتی اسمشو خالی صدا نمی زدم ایندفعه جرعت پیدا کردم و دستمو روی گونه هاش کشیدم و گفتم

_این اشکا فقط برای تو میریزه برای قلبی برای تو می تپه اما نمی تونه مال تو باشه

با صدای بهادر به عقب برگشتم

_دستتو بکش رونا اون نامحرمه

_تو چیکارع ای؟

_شوهرتم

_اشتباه نکن هنوز یه هفته مونده تا پا جهنم تو بزارم

_رونا منو عصبی نکن دستتو بردار

دستمو لای موهای رهام بردم با دو دستم صورتشو بین دستام گرفتم حتی خوده رهام از حرکات من جاخورده بود خودمم باورم نمیشد که این من بودم که داشتم به این راحتی به رهام دست میزدم؟من؟؟همون رونای خجالتی؟

بهادر با خشم به سمتم حجوم آورد که رهام بلند شد جلوشو گرفت

_نمیزارم دستت بهش بخوره گمشو بیرون

بهادر عصبی و حرصی از چادر بیرون رفت می دونستم حدث بزنم که اون بیرون چخبره چه حرفایی که پشتم نمی زدن اما مهم نبود شاید همین باعث می شد این ازدواج سر نگیره البته با شخصیت من از بهادر سراغ داشتم از حرصم شده از خواستش نمی گذشت


#حوالی_عاشقی
پارت۴

(یک ماه بعد)

هوا رو به تاریکی بود امروز هم یه کلاس خوب با رهام داشتم خیلی چیزا یاد گرفتم بودمو خودمو عقل کل می دونستم رهام گفته بود که یه جلسه دیگه بزاره می تونم کنارش به بچه ها درس بدم بابا گفته بود کارم داره برای همین به چادر رفتم
روبه روی بابا نشستم تا حرفشو بزنه می دونستم چی می خواد بگه می خواست در مورد پسر عموی چهل سالم باهام حرف بزنه
_دختر تو دیگه ۱۶ سالته وقتشه سروسامون بگیری یه خواستگار خوب برات اومده که باید بهش بله بدی
پوزخندی گوشه لبم نشست آخه شما که اول آخر کار خودتون می کنید دیگه پس چرا می گید
_پسرعموت بهادر می تونه خوشبختت کنه
نمی دونم این جسارتو از کجا آوردم اما گفتم
_بهادر؟اون چن سال از من بزرگتره؟شما به فاصله سنی ۱۵ ساله منو رهام گیر دادین اما الان ۲۵ سال فاصله سنی عیب نیس؟
سیلی تو گوشم خوابوند که ساکت شم
_بسه دختر دفعه آخرت باشه اسم یه پسرو خالی میاری تو الان دیگه نشون شده ی پسر عموتی
خودشون باهم بریدن دوختن گفتن این آخری یه خبری هم به این بدیم با حرف بعدی بابا خشکم زد
_برو بیرون منتظرته باهات حرف بزنه
_نه من نمیرم من نمی خوام این وصلتو نمی خوام
_چش سفیدی نکن دختر برو شوهرت منتظرته
_اون شوهر من نیس
_رونا برو تا اون روی سگ منو بالا نیاوردی
اگه عصبی می شد همه چیزو بهم می رخت مارو زیر بار کتک می گرفت هرچند که من عادت داشتم
بدون حرف اضافی از چادر خارج شدم با هیکل نحس بهادر روبه شدم تک سرفه ای کردم تا متوجه حضورم بشه
_عه سلام رونا خوبی؟
پشت چشمی براش نازک کردم
_چته رونا طلبکاری؟؟
_من تو رو نمی خوام می فهمی ازت متنفرم پس خودت پا پس بکش
خنده چندشی کردو گفت
_ولی من می خوامت نه خودتو هاا اپن اندام قشنگتو ببخشید این قدر رک حرف می زنمااا آخه ما چن روز دیگه عقدمونه اینکه خواستم بیای اینجا بخاطر اینه که بهت بگم دیگه دور ور اون پسره نپلکی
سیگارشو زیر پاش له کردو رفت با حرص دستامو مشت کردم مرتیکه پیر عوضی چه رویی هم داره
خیلی برام سخت بود که من سهمی از این زندگی نداشتم این اذیتم می کرد
به پشت چادر رفتم لباس صورتی رنگ مو مه گلای قرمز داشت روش با حریر کار شده بود جمع کردم و زانو هامو بغل گرفتم روی خاک های سرد نشستم می خواستم اشک هامو آروم بریزم اما دردم بزرگ تر از این حرفا بود ناخواسته صدای گریم بلند شد
آخه گناهه من چی بود؟چون تو یه خانواده عشایر بدنیا اومدم؟مگه این دسته من بوده
حضور کسیو کنارم حس کردم می فهمیدم که رهامه از بوی تنش از عشقی که بهش داشتم
_رونا؟
جوابی بهش ندادم جوابی هم نداشتم که بدم فقط گیر کرده بودم بدم گیر کرده بودم
_رونا من می دونم قضیه چیه ازت می خوام که خودتو اذیت نکنی
سرمو بالا آوردم و گفتم
_چه قضیه ای؟
_چیزی که داری بخاطرش گریه می کنی؟
اشک هامو پاک کردمو گفتم
_نه چیزی نیس یه خورده دلم گرفته بود
از جام پاشدم لباسمو صاف کردم خاکشو تکوندم به سمت لونه مرغ ها رفتم برای اینکه اعصاب خودمو آروم کنم برای مرغ ها دونه می ریختم هر لحظه مشت های بیشتری می پاچیدم دست مردونه دور دست های ضعیف سفیدم حلقه شد
_بسه رونا آروم باش
از اینکه دستاش دستمو لمس کرده بود سرمو پایین انداختم از خجالت گونه هام گل انداخته بود متوجه خجالتم شد من حصار دست هاشو باز کرد کنارم نشست و گفت
_به نظرت بهتر نیست حستو به زبون بیاری؟
با تته پته گفتم
_چ..چه..حسی..منو... شما فقط پسر خاله دختر خاله ایم ...و فقط در همین حد می تونیم بهم حس داشته باشیم
_مطمئنی دلت می خواد با اون پسره الدنگ ازدواج کنی؟
به آرامی لب زدم
_مگه دست منه؟
_پس دسته کیه؟؟زندگیه تو قراره یه عمر باهاش زندگی کنی
_کیو دیدی که خودش برای خودش تصمیم گرفته باشه؟؟ها؟؟
_خب بگو یه نفر دیگه رو دوست داری به پدرت بگو
_بگم؟؟چی بگم آخه من وقتی که گفتم نمی خوام ازدواج کنم چک خوردم آخ برسه بخوام حرف از یه عشق دیگه ای بزنم
انگار که تازه متوجه قرمزی روی گونم شده بود نگاه دردناکی بهم کرد
بلند شدم خداحافظی کوتاهی کردمو رفتم تا به بخت شومی که داشتم سلام کنمو باهاش کنار بیام
ولی بیا از حق نگذریم خیلی نامردیه خدا خیلی مهر یکیو بدلم بندازی در صورتی هیچ اون شخص مال من نشه از ته دلم برای همه آروز می کنم هیچ وقت عاشق کسی نشن مه سهمشون نیس
مثل همیشه ستاره ها رو شماردم چشم هامو بستم


#حوالی_عاشقی
پارت۳

به زور قدم هامو برمی داشتم به شدت خسته می شدم در حالی بقیه همه سرحال بودن به مسیرشون ادامه میدادن اصلا از این وضع خوشم نمیومد ولی چاره ای هم جز این نداشتم
_چیشده رونا خسته شدی؟
سرمو برگردوندم با رهام روبه رو شدم هرموقع که نگاهش می کردم دلم می لرزید انگار که قلبم می خواست از جاش کنده بشه
با صدای رهام به خودم اومدم
_چقد میری تو فکر تو می خواستم بگم که یه دو جلسه دیگه باهات کار کنم میشی همکار خودم حاضری که؟
سری براش تکون دادم انگار که ول کن ماجرا نیست ادامه داد

_چقدر تو کم حرف شدی یادمه وقتی که بدنیا اومدی گریه می کردی خیلی زیاد هیچ جوره هم آروم نمیشدی تا اینکه خاله تو رو میده بغل من تو آروم شدی دقیقا همون موقع بود که مهرت به دلم افتاد
از حرفاش خجالت می کشم از اینکه به این راحتی عشقشو بهم ابراز می کرد
_رونا من تو رو دوسـ.........
پریدم وسطه حرفش و گفتم
_منو شما دلمون یکیه اما....سرنوشتمون نه فاصله سنی منو شما خیلی زیاده اینه دلیل مخالفت پدر من پس بهتره حرف دلمون توی دلمون بمونه بزارید این علاقه ، علاقه بمونه بزارید همین جوری پسر خاله دختر خاله بمونیم....آقا رهام

قدم هامو تند کردم ازش دور شدم قلبم خیلی بی تابی می کرد خیلی دوسش داشتم اما.... هیچ چیزی با من نبود هیچ چیزی اینجا رسم بود عشق معنی نداشت
به سمت مامان رفتمو گفتم
_مامان
_جانم
_منظورتون از حرف امروزتون چی بود آخه شما گفتینـ......
_نپرس دخترم نپرس
_بگید مادر من می خوام بدونم
_برات خواستگار اومده باباتم می خواد تو رو به عقدش در بیاره
_کی مامان؟
_پسر عموت
_مامان اون چهل سالشه مگه بهونه بابا واسه رهام فاصله سنی نبود
_چی بگم مامان جان این یه اجباره چون بابات می خواد

دیگه نتوستم خودمو نگه دارم بغضم ترکید اینه رسمش خدا دلیو عاشق کنی بعدم همون دلو بشکنی؟مگه من بدی در حقت کردم؟
کاش با رهام بد حرف نمی زدم باید از دلش در بیارم آره باید از دلش در بیارم
کنارش رفتمو و گفتم
_رهام؟
اولین بار بود که اسمشو بدون پیشوند می گفتم
_بله
_از من ناراحتی؟
_نه من به حرفات فکر کردم تو راست گفتی بهتره پسر خاله دختر خاله بمونیم
_نه
_ولی این چیزیه که خودت گفتی
در حالی که سعی داشتم بغضمو کنترل کنم و گفتم
_من...من می ترسم تا الان فکر می کردم وقت دارم اما الان فهمیدم تا وقتی که برسیم وقت دارم
_یعنی چی؟
_بابام می خواد منو به عقد پسرعموم دربیاره کسی چهل سالشه فقط تو می تونی کمکم
اخماش و درهم کشید می فهمیدم که الان چقدر عصبی هست من چقدر احمقم که همچین موضوعی رو گفتم البته تنها کسی هم که می تونه تو این موضوع کمکم کنه رهامه
@loversmacan
____________________________________


rohamir.oficiall.love فالو کنید بک میدم❤️❤️


#حوالی_عاشقی
پارت ۲

دیگه خیلی خسته شده بودم اما زشت بود که بخوام بهش بگم درس نده از درس دادنش هم لذت می بردم صدای دلنشینی داشت با صدای بابا از چادر بیرون آمدیم
_همه بیاید بیرون باید جمع کنیم بریم یه ابر بزرگ در راهَه
زیر لب زمزمه کردم
_ای وای بر من باز باید بریم؟
_چیه رونا جان مگه تو این ۱۶ سال زندگی کردی چیزی جز اینم بوده؟
_من که آروم گفتم شما چجور شدید
_آدم وقتی قلبش با یه نفر باشه حرف دلشم می شنوه
از خجالت سرمو پایین انداختم کاش انقدر با من رک نبود
_رونا جان
_جانم مادر
_بیا به چادر خودمان مادر جان باید وسایلمان جمع کنیم
_چشم مادر
هنوز پامو بیرون نگذاشته بودم که دستم کشیده شد
_یه دقیقه بیا تو رونا یه چیزی جا گذاشتی
به عقب برگشتم به سمتش رفتم
_من چی جا گذاشتم پسر خاله
گردنبند خودشو از زیر لباسش در آورد به سمت من گرفت
_اینکه مال شماست
_می خوام بدمش به تو تا همیشه هرجا که بودی یادت باشه یکی هست تمام دنیاشو به پات بریزه
سرمو پایین انداختم که برم با حرف رهام سرجام ایستادم
_کاش بله رو میدادی
چشم هامو با درد بستم و گفتم
_من که مخالفتی ندارم پدر اجازه نمیده
_تو بخای می تونی،می تونی رازیش کنی
چیزی نگفتم از کادر بیرون آمدم به چادر خودمان رفتم نگاه های همه روی من سنگین بود حقم داشتن یه چند ساعتی می شد که با رهام تنها بودیم اما اون پسر خالم بود
_بیا دختر به چی نگاه می کنی
جلو پای مامان زانو زدم و گفتم
_مامان ترخدا بابا رو راضی کن بزاره من با پسر خاله ازدواج کنم
_بمیرم برات دختر که بختت عین خواهرات سیاهه
_یعنی چی؟
_هیچی مادر خودتو درگیر

_______________________________

با سر صدایی که میامد چشم هامو باز کردم
پس دیگه وقت رفتن بود بلند شدم لباس هامو پوشیدم به بیرون آمدم
مرد ها چادر هارو جمع کردن
نگاهم همش رو رهام بود می فهمیدم نگام روش سنگینی می کنه پس زیاد پاپیچش نمی شم نگاهمو به آسمون هدیه میدم
از اینکه همش در حال کوچ باشیم بدم میامد دوس داشتم مثل بقیه آدم ها یکجا در شهر ساکن باشیم
یا اگر قراره ازدواج کنم با کسی که باشه که منو به شهر ببره از چاله که به چاه نمیرن
_رونا جان؟
_جانم خاله؟
_می خوام باهات حرف بزنم
_چشم خاله بفرمایید
_رونا جان پسرم دوست داره یعنی میشه گفت عاشقته اگه تو هم دلت باهاش باشه زودتر کارو تموم کنیم
_چی بگم خاله من مگع تصمیم گیری بامن هست اصن تو أین جا کی تاحالا خودش واسه ازدواجش تصمیم گرفته
_نه خاله جان راست میگی ما اصن رسم عشق و عاشقی نداریم اما تو یه کلام به من بگو دلت باهاش هست؟
چیزی نگفتم سرمو پایین انداختم خودمم نمی دونستم عشقه یا هوسه دوست داشتنه یا وابستگی نمی دونم
_رونا یه کلام بگو هست یا نیست؟
چشم هامو بستم و گفتم
_هست خاله هست
_پس راضی کن پدرتو راضی کن
دیگه کم کم وقت رفتن بود و دوباره باید یک ماه در راه باشیم با تمام سختی هاش یه چیزیو خوب می دونم که من با این زندگی کنار بیا نیستم باید برم شهر حالا هر جا که شد ولی شنیدم که تهران خیلی قشنگه رهام هم چند بار به اونجا رفته


#حوالی_عاشقی
پارت ۱

سرمو از سیاه چادر بیرون آوردم نگاهی به اطراف انداختم ننه داشت به گوسفند ها آب می داد دلم غار غور می کرد حسابی گشنم بود
_مادر جان؟؟
_بله دختر
_ننه من گشنمه کی ناهار می خوریم!؟
_صبر من پدرت از صحرا برگرده گوسفند ها رو بیاره
سر تکون دادم داخل چادر برگشتم بابا خیلی دیر از صحرا بر می گشت همیشه هم اوقاتش تلخ بود ولی بازم مادرم با عشق ازش استقبال می کرد ما باید همه چیمون رو خودمون درست کنیم آخه ما عشایر بودیم از قبیله کرد ها یه آقا کرمی هم داشتیم که دست پا شکسته سواد بلد بود به بچه ها یاد می داد الان یه چند سالی میشه که فوت کرده پسر خاله من جاشو گرفته به بچه ها سواد یاد میده با صدای زنگوله گوسفند ها به بیرون رفتم
بابا مثل همیشه عصبانی گوسفند هارو به عاغول برد داخل چادر شد
سلامی کردم که سر جوابمو داد
مامان غذارو آورد همه نشستیم پایه سفره که بابا گفت
_باید بریم به سمت بیابان های شیراز اینجا دیگه آب هواش داره به سردی میره
دنیا رو سرم خراب شد خسته شده بودم از بس در حال کوچ کردن بودیم
_دختر چرا غذاتو نمی خوری؟
_اشتها ندارم
مادر گفت
_تو که همین الان اینجارو روی سرت گذاشته بودی که گشنته الا چی شد سیر شدی؟
_ممنون مادر عمه جان که نان می پخت خوردم سیر شدم
_باشه
از سیاه چادر بیرون آمدم آستین لباسمو جمع کردم نسیم خنکی به صورتم خورد بابا راست می گفت سرما داره می رسه
_رونا؟
به عقب برگشتم با پسر خالم روبه رو شدم یه چند سالی بود خواستگارم بود اما پدرم قبول نمی کرد اسمش رهامه پسر خوب کاریه بیشتر دختر های قبیله ما آرزوشونه که باهاش ازدواج کنن اما پدرم میگه من بچم سنم کمه باید بزرگ تر بشم ولی من ۱۶ سالم بود و دختر های هم سن بچه هم داشتن
_رونا کجایی؟
_ب..بله..
_خوبی؟
_ممنون
_می خوام باهات شخصی کار کنم تا تو هم مثل بشی معلم همین قبلیه کمک دست من بشی
_من آقا رهام؟؟ مردم چی میگن؟؟ زشت نیس آخه
_چه زشتی آخه دختر خاله بده می خوام این قبلیه یه معلم دیگه هم داشته باشه
_آخه پدرم اجازه نمیده
_من اجازتو از پدرت گرفتم
_یعنی بابا اجازه داد مطمئنی شما؟
_چرا انقدر تعجب کردی نظرت چیه از الان شروع کنیم
_آخه...من...خجالت می کشم همه دارن نگاه می کنن زشته
_نگران زشتیش نباش بریم؟
_چشم آقا رهام
_بگو رهام
_درست نیس اسمتنو خالی صدا کنم واسه یه دختر عیبه
خندید گفت
_باشه بیا بریم
پشت سرش راه افتادم همه مرد های ما از همین لباس ها می پوشیدن اما وقتی رهام می پوشه ها دلم می لرزه انگار با همه فرق داره
_دقت کردی امروز خیلی میری تو فکر؟
_ببخشد آقا رهام اول شما داخل بشین
دانلود چادر نشستیم رهام شروع کرد
_می خوام بشی کمک حال من پس خوب یاد بگیر که بتونی به بقیه هم یاد بدی باشه دختر خاله
_چشم آقا رهام
_آفرین....خواندن و نوشتن که بلدی
خندیدم و گفتم
_آره آقا رهام اونو که همه بچه ها بلدن
_خب پس میریم سراغ ریاضی و حساب
بهش خیره شدم تا به درسش ادامه بده

@loversmacan

______________________



rohamir.oficiall.love ❤️❤️ فالو کنید بک میدم❤️❤️


با نزدیک شدن به پارت های آخر عشق تصادفی رمانی رو با موضوع کاملا متفاوت شروع می کنیم ❤️😘
زندگی سخته عشایری همراه با عشقی بی پایان
اولین رمان ماکانی با این موضوع متفاوت و جالب


پیج مارو فالو کنید بک میدیم
rohamir.oficiall.love


#حوالی_عاشقی
پارت ۵

با صدای خروس از خواب پاشدم توجهم به همهمه بیرون جلب شد
از چادر بیرون رفتم نگاهم به شوهر خاله و بابا افتاد باهم بحث می کردن با دیدن من ازم خواستن به پیششون برم شوهر خاله با مهربونی پرسید

_رونا جان تو خودت ما تورو به کاری مجبور کردیم؟گفتیم بیا با پسر من ازدواج کن؟ما فقط یه خواستگاری ساده کردیم که اونم قسمت نشد

حرفش رو با آرامش می زد ولی واسه من درد داشت بابا با اعصبانیت بهم گفت

_دیشب پشت چادر با رهام چیکار داشتی؟چرا باهاش قرار گذاشتی؟

لرزی به جونم افتاد یعنی این معرکه بخاطر همین یه مسئله بود؟مامان خاله انقدر ترسیده بودن که همو بغل کرده بودند از کنار نظاره گر ماجرا بودند شوهر خاله کنترلشو از دست بود گفت

_بگو دیگه رونا چرا وایسادی مارو نگاه می کنی؟بگو که بابات سر صبح نره پسر منو تنها گیر بیاری سیر کتک کنه

اخم هامو درهم کشیدم ناخودآگاه گفتم

_رهام کجاست؟

وقتی جوابی نشنیدم به سمت دیگه رفتم بلند تر گفتم

_میگم رهام کجاست؟...چیو می خواین بدونید شما؟؟هااا؟رهام می خواست آرومم کنه تا با این ازدواجی به اجباره کنار بیام

با صدایی بغض داشت گفتم

_رهام کجاست؟؟خاله میگم رهام کجاست؟؟

خاله به طرفم برگشت و گفت
_تو چادره

بی توجه به نگاه های سنگین بقیه به چادری رهام بود رفتم با دیدن وضعیت آشفتش جلو پاش زانو زدم که اشکم بی هوا فرود اومد

_گریع نکن رونا من نمی خوام این اشکا واسه من بریزه

نیروی عجیبی گرفته بودم برعکس تمام روزایی کن حتی اسمشو خالی صدا نمی زدم ایندفعه جرعت پیدا کردم و دستمو روی گونه هاش کشیدم و گفتم

_این اشکا فقط برای تو میریزه برای قلبی برای تو می تپه اما نمی تونه مال تو باشه

با صدای بهادر به عقب برگشتم

_دستتو بکش رونا اون نامحرمه

_تو چیکارع ای؟

_شوهرتم

_اشتباه نکن هنوز یه هفته مونده تا پا جهنم تو بزارم

_رونا منو عصبی نکن دستتو بردار

دستمو لای موهای رهام بردم با دو دستم صورتشو بین دستام گرفتم حتی خوده رهام از حرکات من جاخورده بود خودمم باورم نمیشد که این من بودم که داشتم به این راحتی به رهام دست میزدم؟من؟؟همون رونای خجالتی؟

بهادر با خشم به سمتم حجوم آورد که رهام بلند شد جلوشو گرفت

_نمیزارم دستت بهش بخوره گمشو بیرون

بهادر عصبی و حرصی از چادر بیرون رفت می دونستم حدث بزنم که اون بیرون چخبره چه حرفایی که پشتم نمی زدن اما مهم نبود شاید همین باعث می شد این ازدواج سر نگیره البته با شخصیت من از بهادر سراغ داشتم از حرصم شده از خواستش نمی گذشت


دیگه رهام داره کمر همت می بنده به ما بفهمونه ما تو ادیت زدن به گرد پاشم نمی رسیم


ازدواج💍با یه پسر 🙎‍♂ ۴۰ ساله یا ۳۱ ساله؟

تو این عشق کی برنده میشه؟
رهام؟

+۱۰۰نظر پارت بعدی
https://t.me/BiChatBot?start=sc-4186-iCqBfd4


#حوالی_عاشقی
پارت۴

(یک ماه بعد)

هوا رو به تاریکی بود امروز هم یه کلاس خوب با رهام داشتم خیلی چیزا یاد گرفتم بودمو خودمو عقل کل می دونستم رهام گفته بود که یه جلسه دیگه بزاره می تونم کنارش به بچه ها درس بدم بابا گفته بود کارم داره برای همین به چادر رفتم
روبه روی بابا نشستم تا حرفشو بزنه می دونستم چی می خواد بگه می خواست در مورد پسر عموی چهل سالم باهام حرف بزنه
_دختر تو دیگه ۱۶ سالته وقتشه سروسامون بگیری یه خواستگار خوب برات اومده که باید بهش بله بدی
پوزخندی گوشه لبم نشست آخه شما که اول آخر کار خودتون می کنید دیگه پس چرا می گید
_پسرعموت بهادر می تونه خوشبختت کنه
نمی دونم این جسارتو از کجا آوردم اما گفتم
_بهادر؟اون چن سال از من بزرگتره؟شما به فاصله سنی ۱۵ ساله منو رهام گیر دادین اما الان ۲۵ سال فاصله سنی عیب نیس؟
سیلی تو گوشم خوابوند که ساکت شم
_بسه دختر دفعه آخرت باشه اسم یه پسرو خالی میاری تو الان دیگه نشون شده ی پسر عموتی
خودشون باهم بریدن دوختن گفتن این آخری یه خبری هم به این بدیم با حرف بعدی بابا خشکم زد
_برو بیرون منتظرته باهات حرف بزنه
_نه من نمیرم من نمی خوام این وصلتو نمی خوام
_چش سفیدی نکن دختر برو شوهرت منتظرته
_اون شوهر من نیس
_رونا برو تا اون روی سگ منو بالا نیاوردی
اگه عصبی می شد همه چیزو بهم می رخت مارو زیر بار کتک می گرفت هرچند که من عادت داشتم
بدون حرف اضافی از چادر خارج شدم با هیکل نحس بهادر روبه شدم تک سرفه ای کردم تا متوجه حضورم بشه
_عه سلام رونا خوبی؟
پشت چشمی براش نازک کردم
_چته رونا طلبکاری؟؟
_من تو رو نمی خوام می فهمی ازت متنفرم پس خودت پا پس بکش
خنده چندشی کردو گفت
_ولی من می خوامت نه خودتو هاا اپن اندام قشنگتو ببخشید این قدر رک حرف می زنمااا آخه ما چن روز دیگه عقدمونه اینکه خواستم بیای اینجا بخاطر اینه که بهت بگم دیگه دور ور اون پسره نپلکی
سیگارشو زیر پاش له کردو رفت با حرص دستامو مشت کردم مرتیکه پیر عوضی چه رویی هم داره
خیلی برام سخت بود که من سهمی از این زندگی نداشتم این اذیتم می کرد
به پشت چادر رفتم لباس صورتی رنگ مو مه گلای قرمز داشت روش با حریر کار شده بود جمع کردم و زانو هامو بغل گرفتم روی خاک های سرد نشستم می خواستم اشک هامو آروم بریزم اما دردم بزرگ تر از این حرفا بود ناخواسته صدای گریم بلند شد
آخه گناهه من چی بود؟چون تو یه خانواده عشایر بدنیا اومدم؟مگه این دسته من بوده
حضور کسیو کنارم حس کردم می فهمیدم که رهامه از بوی تنش از عشقی که بهش داشتم
_رونا؟
جوابی بهش ندادم جوابی هم نداشتم که بدم فقط گیر کرده بودم بدم گیر کرده بودم
_رونا من می دونم قضیه چیه ازت می خوام که خودتو اذیت نکنی
سرمو بالا آوردم و گفتم
_چه قضیه ای؟
_چیزی که داری بخاطرش گریه می کنی؟
اشک هامو پاک کردمو گفتم
_نه چیزی نیس یه خورده دلم گرفته بود
از جام پاشدم لباسمو صاف کردم خاکشو تکوندم به سمت لونه مرغ ها رفتم برای اینکه اعصاب خودمو آروم کنم برای مرغ ها دونه می ریختم هر لحظه مشت های بیشتری می پاچیدم دست مردونه دور دست های ضعیف سفیدم حلقه شد
_بسه رونا آروم باش
از اینکه دستاش دستمو لمس کرده بود سرمو پایین انداختم از خجالت گونه هام گل انداخته بود متوجه خجالتم شد من حصار دست هاشو باز کرد کنارم نشست و گفت
_به نظرت بهتر نیست حستو به زبون بیاری؟
با تته پته گفتم
_چ..چه..حسی..منو... شما فقط پسر خاله دختر خاله ایم ...و فقط در همین حد می تونیم بهم حس داشته باشیم
_مطمئنی دلت می خواد با اون پسره الدنگ ازدواج کنی؟
به آرامی لب زدم
_مگه دست منه؟
_پس دسته کیه؟؟زندگیه تو قراره یه عمر باهاش زندگی کنی
_کیو دیدی که خودش برای خودش تصمیم گرفته باشه؟؟ها؟؟
_خب بگو یه نفر دیگه رو دوست داری به پدرت بگو
_بگم؟؟چی بگم آخه من وقتی که گفتم نمی خوام ازدواج کنم چک خوردم آخ برسه بخوام حرف از یه عشق دیگه ای بزنم
انگار که تازه متوجه قرمزی روی گونم شده بود نگاه دردناکی بهم کرد
بلند شدم خداحافظی کوتاهی کردمو رفتم تا به بخت شومی که داشتم سلام کنمو باهاش کنار بیام
ولی بیا از حق نگذریم خیلی نامردیه خدا خیلی مهر یکیو بدلم بندازی در صورتی هیچ اون شخص مال من نشه از ته دلم برای همه آروز می کنم هیچ وقت عاشق کسی نشن مه سهمشون نیس
مثل همیشه ستاره ها رو شماردم چشم هامو بستم


Dorehami4_orginal dan repost
🔵علاقه مند به کدام شخص برای حضور در برنامه ی "دورهمی" هستید؟ (مرحله ی دوم نظرسنجی)
So‘rovnoma
  •   ماکان بند
  •   علی یاسینی
25890 ta ovoz


#میانبر_پارت_۱_عشق_تصادفی


نظرتون تا اینجای حوالی عاشقی چیه؟



👇👇
https://t.me/BiChatBot?start=sc-4186-iCqBfd4


#حوالی_عاشقی
پارت۳

به زور قدم هامو برمی داشتم به شدت خسته می شدم در حالی بقیه همه سرحال بودن به مسیرشون ادامه میدادن اصلا از این وضع خوشم نمیومد ولی چاره ای هم جز این نداشتم
_چیشده رونا خسته شدی؟
سرمو برگردوندم با رهام روبه رو شدم هرموقع که نگاهش می کردم دلم می لرزید انگار که قلبم می خواست از جاش کنده بشه
با صدای رهام به خودم اومدم
_چقد میری تو فکر تو می خواستم بگم که یه دو جلسه دیگه باهات کار کنم میشی همکار خودم حاضری که؟
سری براش تکون دادم انگار که ول کن ماجرا نیست ادامه داد

_چقدر تو کم حرف شدی یادمه وقتی که بدنیا اومدی گریه می کردی خیلی زیاد هیچ جوره هم آروم نمیشدی تا اینکه خاله تو رو میده بغل من تو آروم شدی دقیقا همون موقع بود که مهرت به دلم افتاد
از حرفاش خجالت می کشم از اینکه به این راحتی عشقشو بهم ابراز می کرد
_رونا من تو رو دوسـ.........
پریدم وسطه حرفش و گفتم
_منو شما دلمون یکیه اما....سرنوشتمون نه فاصله سنی منو شما خیلی زیاده اینه دلیل مخالفت پدر من پس بهتره حرف دلمون توی دلمون بمونه بزارید این علاقه ، علاقه بمونه بزارید همین جوری پسر خاله دختر خاله بمونیم....آقا رهام

قدم هامو تند کردم ازش دور شدم قلبم خیلی بی تابی می کرد خیلی دوسش داشتم اما.... هیچ چیزی با من نبود هیچ چیزی اینجا رسم بود عشق معنی نداشت
به سمت مامان رفتمو گفتم
_مامان
_جانم
_منظورتون از حرف امروزتون چی بود آخه شما گفتینـ......
_نپرس دخترم نپرس
_بگید مادر من می خوام بدونم
_برات خواستگار اومده باباتم می خواد تو رو به عقدش در بیاره
_کی مامان؟
_پسر عموت
_مامان اون چهل سالشه مگه بهونه بابا واسه رهام فاصله سنی نبود
_چی بگم مامان جان این یه اجباره چون بابات می خواد

دیگه نتوستم خودمو نگه دارم بغضم ترکید اینه رسمش خدا دلیو عاشق کنی بعدم همون دلو بشکنی؟مگه من بدی در حقت کردم؟
کاش با رهام بد حرف نمی زدم باید از دلش در بیارم آره باید از دلش در بیارم
کنارش رفتمو و گفتم
_رهام؟
اولین بار بود که اسمشو بدون پیشوند می گفتم
_بله
_از من ناراحتی؟
_نه من به حرفات فکر کردم تو راست گفتی بهتره پسر خاله دختر خاله بمونیم
_نه
_ولی این چیزیه که خودت گفتی
در حالی که سعی داشتم بغضمو کنترل کنم و گفتم
_من...من می ترسم تا الان فکر می کردم وقت دارم اما الان فهمیدم تا وقتی که برسیم وقت دارم
_یعنی چی؟
_بابام می خواد منو به عقد پسرعموم دربیاره کسی چهل سالشه فقط تو می تونی کمکم
اخماش و درهم کشید می فهمیدم که الان چقدر عصبی هست من چقدر احمقم که همچین موضوعی رو گفتم البته تنها کسی هم که می تونه تو این موضوع کمکم کنه رهامه
@loversmacan
____________________________________


rohamir.oficiall.love فالو کنید بک میدم❤️❤️


#حوالی_عاشقی
پارت ۲

دیگه خیلی خسته شده بودم اما زشت بود که بخوام بهش بگم درس نده از درس دادنش هم لذت می بردم صدای دلنشینی داشت با صدای بابا از چادر بیرون آمدیم
_همه بیاید بیرون باید جمع کنیم بریم یه ابر بزرگ در راهَه
زیر لب زمزمه کردم
_ای وای بر من باز باید بریم؟
_چیه رونا جان مگه تو این ۱۶ سال زندگی کردی چیزی جز اینم بوده؟
_من که آروم گفتم شما چجور شدید
_آدم وقتی قلبش با یه نفر باشه حرف دلشم می شنوه
از خجالت سرمو پایین انداختم کاش انقدر با من رک نبود
_رونا جان
_جانم مادر
_بیا به چادر خودمان مادر جان باید وسایلمان جمع کنیم
_چشم مادر
هنوز پامو بیرون نگذاشته بودم که دستم کشیده شد
_یه دقیقه بیا تو رونا یه چیزی جا گذاشتی
به عقب برگشتم به سمتش رفتم
_من چی جا گذاشتم پسر خاله
گردنبند خودشو از زیر لباسش در آورد به سمت من گرفت
_اینکه مال شماست
_می خوام بدمش به تو تا همیشه هرجا که بودی یادت باشه یکی هست تمام دنیاشو به پات بریزه
سرمو پایین انداختم که برم با حرف رهام سرجام ایستادم
_کاش بله رو میدادی
چشم هامو با درد بستم و گفتم
_من که مخالفتی ندارم پدر اجازه نمیده
_تو بخای می تونی،می تونی رازیش کنی
چیزی نگفتم از کادر بیرون آمدم به چادر خودمان رفتم نگاه های همه روی من سنگین بود حقم داشتن یه چند ساعتی می شد که با رهام تنها بودیم اما اون پسر خالم بود
_بیا دختر به چی نگاه می کنی
جلو پای مامان زانو زدم و گفتم
_مامان ترخدا بابا رو راضی کن بزاره من با پسر خاله ازدواج کنم
_بمیرم برات دختر که بختت عین خواهرات سیاهه
_یعنی چی؟
_هیچی مادر خودتو درگیر

_______________________________

با سر صدایی که میامد چشم هامو باز کردم
پس دیگه وقت رفتن بود بلند شدم لباس هامو پوشیدم به بیرون آمدم
مرد ها چادر هارو جمع کردن
نگاهم همش رو رهام بود می فهمیدم نگام روش سنگینی می کنه پس زیاد پاپیچش نمی شم نگاهمو به آسمون هدیه میدم
از اینکه همش در حال کوچ باشیم بدم میامد دوس داشتم مثل بقیه آدم ها یکجا در شهر ساکن باشیم
یا اگر قراره ازدواج کنم با کسی که باشه که منو به شهر ببره از چاله که به چاه نمیرن
_رونا جان؟
_جانم خاله؟
_می خوام باهات حرف بزنم
_چشم خاله بفرمایید
_رونا جان پسرم دوست داره یعنی میشه گفت عاشقته اگه تو هم دلت باهاش باشه زودتر کارو تموم کنیم
_چی بگم خاله من مگع تصمیم گیری بامن هست اصن تو أین جا کی تاحالا خودش واسه ازدواجش تصمیم گرفته
_نه خاله جان راست میگی ما اصن رسم عشق و عاشقی نداریم اما تو یه کلام به من بگو دلت باهاش هست؟
چیزی نگفتم سرمو پایین انداختم خودمم نمی دونستم عشقه یا هوسه دوست داشتنه یا وابستگی نمی دونم
_رونا یه کلام بگو هست یا نیست؟
چشم هامو بستم و گفتم
_هست خاله هست
_پس راضی کن پدرتو راضی کن
دیگه کم کم وقت رفتن بود و دوباره باید یک ماه در راه باشیم با تمام سختی هاش یه چیزیو خوب می دونم که من با این زندگی کنار بیا نیستم باید برم شهر حالا هر جا که شد ولی شنیدم که تهران خیلی قشنگه رهام هم چند بار به اونجا رفته


#حوالی_عاشقی
پارت ۱

سرمو از سیاه چادر بیرون آوردم نگاهی به اطراف انداختم ننه داشت به گوسفند ها آب می داد دلم غار غور می کرد حسابی گشنم بود
_ننه آی ننه
_بله دختر
_ننه من گشنمه کی ناهار می خوریم!؟
_صبر من پدرت از صحرا برگرده گوسفند ها رو بیاره
سر تکون دادم داخل چادر برگشتم بابا خیلی دیر از صحرا بر می گشت همیشه هم اوقاتش تلخ بود ولی بازم مادرم با عشق ازش استقبال می کرد ما باید همه چیمون رو خودمون درست کنیم آخه ما عشایر بودیم از قبیله کرد ها یه آقا کرمی هم داشتیم که دست پا شکسته سواد بلد بود به بچه ها یاد می داد الان یه چند سالی میشه که فوت کرده پسر خاله من جاشو گرفته به بچه ها سواد یاد میده با صدای زنگوله گوسفند ها به بیرون رفتم
بابا مثل همیشه عصبانی گوسفند هارو به عاغول برد داخل چادر شد
سلامی کردم که سر جوابمو داد
مامان غذارو آورد همه نشستیم پایه سفره که بابا گفت
_باید بریم به سمت بیابان های شیراز اینجا دیگه آب هواش داره به سردی میره
دنیا رو سرم خراب شد خسته شده بودم از بس در حال کوچ کردن بودیم
_دختر چرا غذاتو نمی خوری؟
_اشتها ندارم
مادر گفت
_تو که همین الان اینجارو روی سرت گذاشته بودی که گشنته الا چی شد سیر شدی؟
_ممنون مادر عمه جان که نان می پخت خوردم سیر شدم
_باشه
از سیاه چادر بیرون آمدم آستین لباسمو جمع کردم نسیم خنکی به صورتم خورد بابا راست می گفت سرما داره می رسه
_رونا؟
به عقب برگشتم با پسر خالم روبه رو شدم یه چند سالی بود خواستگارم بود اما پدرم قبول نمی کرد اسمش رهامه پسر خوب کاریه بیشتر دختر های قبیله ما آرزوشونه که باهاش ازدواج کنن اما پدرم میگه من بچم سنم کمه باید بزرگ تر بشم ولی من ۱۶ سالم بود و دختر های هم سن بچه هم داشتن
_رونا کجایی؟
_ب..بله..
_خوبی؟
_ممنون
_می خوام باهات شخصی کار کنم تا تو هم مثل بشی معلم همین قبلیه کمک دست من بشی
_من آقا رهام؟؟ مردم چی میگن؟؟ زشت نیس آخه
_چه زشتی آخه دختر خاله بده می خوام این قبلیه یه معلم دیگه هم داشته باشه
_آخه پدرم اجازه نمیده
_من اجازتو از پدرت گرفتم
_یعنی بابا اجازه داد مطمئنی شما؟
_چرا انقدر تعجب کردی نظرت چیه از الان شروع کنیم
_آخه...من...خجالت می کشم همه دارن نگاه می کنن زشته
_نگران زشتیش نباش بریم؟
_چشم آقا رهام
_بگو رهام
_درست نیس اسمتنو خالی صدا کنم واسه یه دختر عیبه
خندید گفت
_باشه بیا بریم
پشت سرش راه افتادم همه مرد های ما از همین لباس ها می پوشیدن اما وقتی رهام می پوشه ها دلم می لرزه انگار با همه فرق داره
_دقت کردی امروز خیلی میری تو فکر؟
_ببخشد آقا رهام اول شما داخل بشین
دانلود چادر نشستیم رهام شروع کرد
_می خوام بشی کمک حال من پس خوب یاد بگیر که بتونی به بقیه هم یاد بدی باشه دختر خاله
_چشم آقا رهام
_آفرین....خواندن و نوشتن که بلدی
خندیدم و گفتم
_آره آقا رهام اونو که همه بچه ها بلدن
_خب پس میریم سراغ ریاضی و حساب
بهش خیره شدم تا به درسش ادامه بده

@loversmacan

______________________



rohamir.oficiall.love ❤️❤️ فالو کنید بک میدم❤️❤️


با نزدیک شدن به پارت های آخر عشق تصادفی رمانی رو با موضوع کاملا متفاوت شروع می کنیم ❤️😘
زندگی سخته عشایری همراه با عشقی بی پایان
اولین رمان ماکانی با این موضوع متفاوت و جالب

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

500

obunachilar
Kanal statistikasi