این روزها خیلی دلم میخواهد حرف بزنم. دلم میخواهد با دیگران باشم و از تنهایی بیزارم. اما کلمات در گلویم جا خوش کردهاند و بیرون نمیآیند. دلم میخواهد اما مغزم میلی ندارد. راست هم میگوید. اگر سخنی بگویم، قضاوت میشوم و پس رانده میشوم. پس بگذار همه فکر کنند من نیز یکی از خودشان هستم. یکی درست عین خودشان... تا بپذیرند مرا در دلِ این جامعهیِ بیرحمِ یکسانشده!!
اما گویی فقط گلویم نیست که در اثرِ تجمعِ کلمات باد کرده است. همچنین دلم میخواهد بنویسم. اما باز مغز میآید و میگوید:" نوشتنت هم مانند همان حرف زدنت، میخواهی کلماتت را صرفا بفرستی بروند در هوا برای خودشان بچرخند؟"
پس از نوشتن هم صرف نظر میکنم. دستم نمیچرخد که بنویسم. این چند جملهی ناقابلم که نوشتیم صرفا بهر این بود که سنگینیای از روی این دلِ سرکش و بیچاره برداشته باشیم. و اگر نه که برای شما چه اهمیتی دارد جدال درونی من؟!
#SOMA
@Lunaa_Amore