با عصبانیت پاشو رو ترمز فشار داد و جلوی دره ی عمیقی ایستاد.
پیاده شد و درو محکم به هم کوبید.
سیگارشو از جیب پالتوش در آورد و میونِ لباش گذاشت.
هر چقدر دنبال فندک گشت پیداش نکرد و عصبی و کلافه سیگارو از لباش ورداشتو و پرتش کرد رو زمین و پاشو محکم روش فشار داد.
صدای باز شدن در ماشینو شنید و نفس عمیقی کشید تا بتونه خودشو کنترل کنه.
تهیونگ با قدمای آروم بهش نزدیک شد و دستشو رو شونش گذاشت که جونگکوک با همه ی زورش پسش زد و با عصبانیت و صدای بمی غرید:
+دستت بهم نمیخوره حرومزاده!
تهیونگ آروم دستای یخ زدشو برداشت و داخل جیب پالتوش فرو کرد.
_فندک میخوای؟
+من از تو هیچی نمیخوام جز اینکه جلوی چشمم نباشی.
_چرا قلبت انقدر با من نامهربون شده؟
جونگکوک با چشمای قرمز و به خون نشسته بهش زل زد و گفت:
+نامهربون شده؟
تو به چه حقی با یجی صحبت کردی؟
به چه حقی باعث آزارش شدی؟
چطوری جرعت کردی دست روی نامزد من بلند کنی و اشکشو دربیاری؟
تهیونگ لبخند آروم و غمگینی زد و زمزمه کرد:
_تو دیگه چرا؟تو که منو از خودم بهتر میشناسی...بنظرت من آدمیم که دست روی کسی بلند کنم؟اونم اگه نامزدِ معشوقم باشه؟
اصلا منو میشناسی جونگکوک؟
میدونی کی جلوت وایساده؟
میدونی داری راجب کی صحبت میکنی؟
من همونیم که از همه بریده بودمو تو اومدی و نجاتش دادی،تو شدی دم و باز دمش،شدی نورِ دنیای تاریکش،من هیچ وقت به تو و عزیزانت صدمه ای نمیزنم عزیزکرده ی من.
جونگکوک فریاد کشید:
+به من نگو عزیز کرده!
تو برایِ من هیچی و منم برای تو هیچم!
وقتی که با دوست دوران بچگیت بهم خیانت میکردی عم این فکرا تو ذهنت بود؟اینکه یه نفر از همه ی وجودش برای توی بی لیاقت مایه گزاشت و تو عین یه کاغذ مچالش کردی و انداختیش تو سطل آشغال؟
_چرا باورم نمیکنی؟
من آدمِ خیانت نیستم جونگکوک،چرا حرفای دیگرانو بیشتر از من قبول داری؟
چرا بخاطر یه سری حرفای بی سر و ته ما بودنمونو از جفتمون گرفتی؟
من شدم منِ تنها،
تو شدی مردِ زندگیِ یکی دیگه
من تورو میپرستمت جونگکوک.
پرستیدن شخصی چیزِ کمی نیست...
+من خودم اون شب دنبالت کردم!
تو رفتی خونه ی اون عوضی و فرداش عکسات رسید به دستم!
الان دیگه برام مهم نیست،نه تو،نه اون بوگوم و نه رابطتون باهم.
حالم ازت بهم میخوره تهیونگ!
فقط کاش هیچوقت ندیده بودمتو تو زندگیم پیدات نمیشد.
تهیونگ یه لحظه نفسش برید،حس کرد قلبش یه تپشو جا انداخت و یه سنگ بزرگ روی سینش سنگینی کرد.
چشماش آروم آروم پر شد و یه تیغِ مخفی گلوشو عمیق میبرید.
آروم اسمشو صدا زد:
_جونگکوک؟
تا حالا اصلا منو از ته قلبت دوست داشتی؟
+چی گفتی؟!
_تو این یه سال با خودت نگفتی شاید همه دارن دروغ میگن،شاید فقط تهیونگِ منه که داره حرف درستو میزنه؟
حتی اگه همه دارن بهش خنجر میزنن،من بشینم حرفاشو گوش بدم؟
قطره اشکش از چشماش پایین افتادو گونه ی سرخ شدش بخاطر سرمارو نم دار کرد.
یه قدم به عقب برداشت و به دَره نزدیک شد.
جونگکوک که این حرکتو دید چشماش گرد شد و سمتش پا تند کرد و اسمشو صدا زد که تهیونگ دست چپشو بالا آوردو گفت:
_همونجا وایستا،
نگاهی به حلقه ی تو انگشتش کردو با لبخند ادامه داد:
_اینو تو بهم دادی و پیشونیمو بوسیدی و ازم خواستی تا همیشه تو زندگیت باشم،
ولی توی مهمونی خانوادگیت با بی رحمی تموم دست یه دختر دیگه رو میبوسیدی و حلقشو به انگشتش مینداختی...
اشکاش همزمان میومدنو لبخندش از روی چهرش پاک نمیشد،
تک خنده ای زد و گفت:
من اگه بمیرم تو حالت خوب میشه جونگکوک؟
رنگ از روی صورت جونگکوک پریدو دستاش یخ کرد.
+مسخره نشو تهیونگ بیا این ور با من از این شوخیا نکن!
یه قدم دیگه به دره نزدیک شد و اینبار میون خندش بغضش شکست و صداش دورگه شد:
_من اگه نباشم،کمتر اذیت میشی مگه نه؟
سر دردات کمتر میشن مگه نه؟
دیگه خانوادت سر رابطت با یه پسر تورو ترکت نمیکنن...مگه نه؟
حق با توعه قلب،من از اولشم نباید وارد زندگیت میشدم و انقدر آزار میدیدی.
جونگکوک با تمام توانش دویید سمتشو با صدایی که میتونست تا کیلومترها اون ور ترو بلرزونه فریاد کشید:
تهیونگ خواهش میکنم عقب نرو
تهیونگ انگشت شصتشو روی حلقش کشیدو با لبخند آرومی گفت:
من هیچوقت بهت خیانت نکردم همه چیزِ تهیونگ.
تهیونگ تا همیشه تورو دوست داره.
قدم آخرو به عقب برداشت و در چشم بهم زدنی جای خالیش میون عربده ها و اشکای جونگکوک به چشم اومد.
-زدعار.