حرفینو | پیام ناشناس dan repost
برای من این بود .... شاید کمی هم یاد امروز افتادم ....
میدونی ...سرندپیتی امروز اینجا از صبح تا شب بارون بارید و خورشید اصلا دیده نشد ....خیلی ترسناک بود .....نمیدونم چرا منم مثل گچ سفید شده بودم ....هر کی میدید یه چیزی بهم میگفت
-هییی عین روح شدی
_چقد امروز ترسناک شدی
خلاصه که خیلی زدن تو ذوقم تا اینکه دو ساعت پیش پدرم اومد خونه بعد یهو بهم خیره شده گفت
آااا ببین از صبح دنبال خورشید میگشتما مثل اینکه تو خونه خودمون طلوع کرده ....
واییییی....خلاصه که من مردمممممممم🥲🥲🥲❤️❤️❤️
بدرود 🌝