امروز داری میری دبی من دقیقا نمیدونم چه ساعتی اما میدونم که تا یه هفته نیستی
اصلا نمیدونم به من چه ربطی داره ولی درموردش یه احساس دلگیری عجیبی دارم
تو یکی هم امروز وقتی داشتی میرفتی موقع ی خدافظی اون جمله ی کیری رو تکرار کردی که دیگه حالم داره ازش بهم میخوره و من واقعا دلم شکست چون وقتی داری برای یه مدت خیلی طولانی تشریفتو میبری باید چیزای خیلی مهم تری رو بهم یادآوری کنی مثل مراقب خودت باش؟
و نمیدونم چرا امروز به طور ناخودآگاه از همه چی ناراحت بودم و هرچی میشد گریه میکردم و دوتاتون باعث شدین دلم بخواد گریه کنم با اینکه خیلی هم قضیه ی مهمی نیست؟
از اینکه نمیدونم جایگاهت تو زندگیم چیه که گاهی اوقات خیلی مهمی و گاهی اوقات اصلا مهم نیستی اذیتم
یه حالت بلاتکلیفیه که دوسش ندارم حتی اگه گرون تموم شه دلم میخواد تکلیفم با خودم معلوم شه چون باعث میشی خودمو گم کنم
یه ثانیه دلم میخواد الان اینجا بودی و یه کلی باهم وقت میگذروندیم و ثانیه ی بعد اصلا برام مهم نیست که داری چیکار میکنی
و تو یکی هم هرچی فکر میکنم دلم ازت خیلی پره من تایمای خیلییی خیلی بیشتر از این حرفا رو ازت دور بودم ولی بازم امروز رفتنت اینقد دلگیر بود که نمیتونم تحملش کنم رو مخمههههه
به جز شما دوتا نرهقول که تمام وقت و فکرمو امروز درگیر خودتون کردید... از دیشب تا حالا
یه حس عجیبی داشتم احساس میکردم تمام چیزایی که یه عمر برام مهم بوده دیگه برام مهم نیست و دیگه نمیخوام به خاطرشون تو این دنیا زندگی کنم
هم تمام اون اهداف.. و هم تمام اون آدما
خیلی ترسناک و تلخ بود ولی به طرز عجیبی امروز تو موقعیتهای عجیبی قرار گرفتم که باعث شد بهم یادآوری بشه هنوزم برام خیلی خیلی مهمن
فقط اینقد این روزا مشکل رو سرم ریخته که فکرم ازشون دور شده و یادم رفته که به خاطر همیناست که دارن نفس میکشم
اما بازم این باعث نمیشه خستگیم از بین بره
ولی باعث میشه هنوز بتونم ادامه بدم و این اتفاقی که این قضیه رو بهم یادآوری کرد یه ذره تلخ بود اما باید بهم یادآوری میشد و لازم بود؟ اره
و نمیدونم چرا جدیدا از همه ی چیزایی که خوشم میاد در عین حال بدم میاد این حس دیگه جدن خیلی خیلی خیلی غیرقابل درکه اعصابمو گاهی اوقات خورد میکنه ولی من آرومم هیچی نیست هیچی. درست میشه.
و البته یکی از تلخ ترین بخش های امروز اینه که
من توی دوراهی قرار نگرفتم خیلی وقته انتخابمو کردم اما چیزایی که قراره از دست بدم یکم باعث میشه قلبم درد بگیره و امروز اشکم زیادی دم مشکم بود با این حال حس میکنم هنوز خالی نشدم
دلم میخواد بیشتر از اینا گریه کنم و از همین الان دلم برا اون چیزا تنگ شده ولییییی باید دووم بیارم چون الان که دارم از دستشون میدم برام آزاردهنده شده ولی بیشتر از این موندنشون یا همینجوری موندنشون باعث میشه همه ی چیزای قشنگی که کنار هم داشتیم خراب شن
پس ، هرچقدرم که این روزا بخاطرشون گریه کنم اشکال نداره ، اشکال نداره اگه دلتنگی کنم براشون و بخاطرشون ناراحت باشم
خودمو بغل میکنم و کنار خودم میمونم و همزمان با این خدافظی طولانی و فرصتی که به خودم و قلبم میدم راهه پیشرفتمو میرم جلو
من قوی تر از این حرفام
اصلا نمیدونم به من چه ربطی داره ولی درموردش یه احساس دلگیری عجیبی دارم
تو یکی هم امروز وقتی داشتی میرفتی موقع ی خدافظی اون جمله ی کیری رو تکرار کردی که دیگه حالم داره ازش بهم میخوره و من واقعا دلم شکست چون وقتی داری برای یه مدت خیلی طولانی تشریفتو میبری باید چیزای خیلی مهم تری رو بهم یادآوری کنی مثل مراقب خودت باش؟
و نمیدونم چرا امروز به طور ناخودآگاه از همه چی ناراحت بودم و هرچی میشد گریه میکردم و دوتاتون باعث شدین دلم بخواد گریه کنم با اینکه خیلی هم قضیه ی مهمی نیست؟
از اینکه نمیدونم جایگاهت تو زندگیم چیه که گاهی اوقات خیلی مهمی و گاهی اوقات اصلا مهم نیستی اذیتم
یه حالت بلاتکلیفیه که دوسش ندارم حتی اگه گرون تموم شه دلم میخواد تکلیفم با خودم معلوم شه چون باعث میشی خودمو گم کنم
یه ثانیه دلم میخواد الان اینجا بودی و یه کلی باهم وقت میگذروندیم و ثانیه ی بعد اصلا برام مهم نیست که داری چیکار میکنی
و تو یکی هم هرچی فکر میکنم دلم ازت خیلی پره من تایمای خیلییی خیلی بیشتر از این حرفا رو ازت دور بودم ولی بازم امروز رفتنت اینقد دلگیر بود که نمیتونم تحملش کنم رو مخمههههه
به جز شما دوتا نرهقول که تمام وقت و فکرمو امروز درگیر خودتون کردید... از دیشب تا حالا
یه حس عجیبی داشتم احساس میکردم تمام چیزایی که یه عمر برام مهم بوده دیگه برام مهم نیست و دیگه نمیخوام به خاطرشون تو این دنیا زندگی کنم
هم تمام اون اهداف.. و هم تمام اون آدما
خیلی ترسناک و تلخ بود ولی به طرز عجیبی امروز تو موقعیتهای عجیبی قرار گرفتم که باعث شد بهم یادآوری بشه هنوزم برام خیلی خیلی مهمن
فقط اینقد این روزا مشکل رو سرم ریخته که فکرم ازشون دور شده و یادم رفته که به خاطر همیناست که دارن نفس میکشم
اما بازم این باعث نمیشه خستگیم از بین بره
ولی باعث میشه هنوز بتونم ادامه بدم و این اتفاقی که این قضیه رو بهم یادآوری کرد یه ذره تلخ بود اما باید بهم یادآوری میشد و لازم بود؟ اره
و نمیدونم چرا جدیدا از همه ی چیزایی که خوشم میاد در عین حال بدم میاد این حس دیگه جدن خیلی خیلی خیلی غیرقابل درکه اعصابمو گاهی اوقات خورد میکنه ولی من آرومم هیچی نیست هیچی. درست میشه.
و البته یکی از تلخ ترین بخش های امروز اینه که
من توی دوراهی قرار نگرفتم خیلی وقته انتخابمو کردم اما چیزایی که قراره از دست بدم یکم باعث میشه قلبم درد بگیره و امروز اشکم زیادی دم مشکم بود با این حال حس میکنم هنوز خالی نشدم
دلم میخواد بیشتر از اینا گریه کنم و از همین الان دلم برا اون چیزا تنگ شده ولییییی باید دووم بیارم چون الان که دارم از دستشون میدم برام آزاردهنده شده ولی بیشتر از این موندنشون یا همینجوری موندنشون باعث میشه همه ی چیزای قشنگی که کنار هم داشتیم خراب شن
پس ، هرچقدرم که این روزا بخاطرشون گریه کنم اشکال نداره ، اشکال نداره اگه دلتنگی کنم براشون و بخاطرشون ناراحت باشم
خودمو بغل میکنم و کنار خودم میمونم و همزمان با این خدافظی طولانی و فرصتی که به خودم و قلبم میدم راهه پیشرفتمو میرم جلو
من قوی تر از این حرفام