#آیو
#پست۱۸۶
ماندانا همانطور که میچرخید تا کمربندش را ببندد، میان بغض و ناراحتی خندهاش گرفت و گفت:
- ولم کن بابا! الان تنها چیزی که تو سرمه اسم و فامیلمه. حتی میترسم اون قیافهی عنقشو ببینم و... اَه! این چرا باز نمیشه! به درک! اصلا تصادف کنم بمیرم راحت شم.
حالات عصبیاش مشخص بود و عماد ترجیح میداد که چیزی نگوید. خودش هم ناراحت بود و حس میکرد خانوادهاش با این بازجویی تحقیر شدهاند. از سالهای دور ماندانا را میشناخت. از دیوار صدا در میآمد الا این دختر... آنوقت با این بیاحترامی به اداره برده شده بود.
جلوی آگاهی پارک کردند. گوشیهایشان خاموش در ماشین ماند و بعد از گذر از نگهبانی و چند راهرو به اتاقی که یکی از سربازها نشان میداد رسیدند. راهروی شلوغ آگاهی جای سوزن انداختن نبود. سرباز در زد و آن دو هم پشت سرش ایستادند و او بعد از احترام نظامی گفت:
- جناب سرگرد ماندانا مهروز و برادرشون اومدن.
صدایی جدی و ضعیف به گوش خواهر و برادر نشست.
- بیرون باشن صداشون میکنم.
هر دو عقب کشیدند و به صندلیهای پر نگاه کردند. فقط یک جای خالی وجود داشت که عماد ماندانای عصبی را به سمت آن هدایت کرد و خودش هم بالای سرش ایستاد. خوب که به خواهرش نگاه میکرد، زنی ترسیده میدید که از خودخوری و نشخوار افکار، بند انگشتانش را عصبی میشکاند. طاقت نیاورد و دو دست مانی را گرفت و گفت:
- چته؟ الان انگشتات میشکنن جدی!
ماندانا به جای هر پاسخی سرش را به سمت عماد خم کرد و گفت:
- پیشم هستی دیگه!؟ من تنها نمیرم اون تو! باشه؟
عماد آرام و دلجویانه گفت:
- باهات میآم. نترس.
کمی بعد در اتاق حامد باز شد و خودش هم بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ماندانا و مرد جوان کنارش سری تکان داد که به معنای اجازه ورود بود. دو نفری به سمت اتاقی که در آن باز بود رفتند و عماد جلوتر ایستاد و ضربهای زد. صدای بفرمایید گفتن حامد آمد و هر دو روبهرویش نشستند. نگاهش به میز و پرونده بود که عماد گفت:
- جناب سرگرد خواهر من برای چی احضار شده؟ من به عنوان برادرش میخوام بدونم سری پیش و این سری چرا آوردینش اداره آگاهی؟
حامد با دقت به حرفهای مرد گوش کرد و بعد گفت:
- آقای...
عماد محکم اسم و فامیلش را گفت.
- شهیدی... عماد شهیدی!
حامد سری به معنای فهمیدن تکان داد. نسبت به آن شب که آویز را دیده بود بهتر فکر میکرد و دیگر عصبی نبود.
- آقای شهیدی، از گفتن جزئیات که معذوریم اما خواهر شما در جریان پروندهای احضار شده که مربوط به خانوادهشونه. یعنی خانوادهی اصلیشون. جای هیچ نگرانی وجود نداره و ممنون میشم شما بیرون باشین تا من با خواهرتون تنها صحبت کنم.
عماد قانع نشده بود.
- من با این جملهی ساده نمیتونم تنهاش بذارم. شما رنگ و روشو ببینید. خواهر من هیچ گناهی نداره که اینطور احضارش کردین و...
حامد بی حوصله میان کلام عماد رفت و گفت:
- بله. حق با شماست. قصد اذیت کردن خانم مهروز رو هم نداریم. اجازه بدین من چند سوال از ایشون بپرسم و تشریف ببرید.
عماد اخمآلود بلند شد و رو به ماندانا گفت:
- من بیرونم. نترس خب؟
ماندانا سری به تایید تکان داد و به رفتن برادرش از آن اتاق کوچک نگاه کرد.
- جای هیچ ترسی نیست. به این عکسها خوب نگاه کن لطفا.
به عکس گردنبندهایی که حامد جلوی صورتش گرفته بود نگاه کرد. چند تاییشان آشنا بودند. نگاه از عکسها گرفت و گفت:
- شبیه این گردنبندها را مارال داشت.
حامد سری تکان داد و گفت:
- خواهرت که فوت شده!
ماندانا سر به زیر انداخت و گفت:
- زندهس!
حامد متعجب گفت:
- زندهس؟ اما این خانم سالها پیش فوت شده. همه چیزش در پرونده ثبته.
ماندانا دستهایش در هم پیچاند.
- چند ماه پیش از یه شمارهی ناشناس پیام اومد که برم آسایشگاهی که آدرسشو داده بود تا با چشم ببینم خواهرم زندهس. کلی رفت و آمد کردم تا فهمیدم حقیقت داره. اون شماره ناشناس همون شب بعد از دادن پیام خاموش شد و پیگیری هم نکردم. راستش فقط میترسیدم که فکر کنم تمام این سالها قبر کی رو میشستم و باهاش حرف میزدم. واسه همین جز خانوادهام کسی خبر نداره که خواهرم زندهس. البته با یه اسم دیگه تو اون آسایشگاه پذیرش شده. مبینا صادقلو. مبینا اسم شناسنامهای خودشه اما صادقلو؟ نمیدونم کیه!
حامد خیره به او نگاه کرد و بعد عصبی گفت:
- شما باید این ماجرا رو گزارش میکردی!
- اما چرا؟
- علت فوت شخصی که تو اون قبر دفنه مرگ طبیعی نبوده. کشته شده و بعد هم جنازهش سوخته. از روی وسایل همراهش شناسایی شده که خواهرته و حالا بعد از سالها... ماندانا یا مائده... نمیدونم به کدوم اسم صدات کنم. لطفا با ما هماهنگ باش.
ماندانا به خودش جراتی داد.
- علت این همه پیگیری چیه؟ مطمئنم واسه این نیست که شما بفهمین خواهر من زندهس و جنازه سالها پیش دفن شده نبش قبر شه یا فقط پرسوجو کنین که من از چه خانوادهای هستم!
#پست۱۸۶
ماندانا همانطور که میچرخید تا کمربندش را ببندد، میان بغض و ناراحتی خندهاش گرفت و گفت:
- ولم کن بابا! الان تنها چیزی که تو سرمه اسم و فامیلمه. حتی میترسم اون قیافهی عنقشو ببینم و... اَه! این چرا باز نمیشه! به درک! اصلا تصادف کنم بمیرم راحت شم.
حالات عصبیاش مشخص بود و عماد ترجیح میداد که چیزی نگوید. خودش هم ناراحت بود و حس میکرد خانوادهاش با این بازجویی تحقیر شدهاند. از سالهای دور ماندانا را میشناخت. از دیوار صدا در میآمد الا این دختر... آنوقت با این بیاحترامی به اداره برده شده بود.
جلوی آگاهی پارک کردند. گوشیهایشان خاموش در ماشین ماند و بعد از گذر از نگهبانی و چند راهرو به اتاقی که یکی از سربازها نشان میداد رسیدند. راهروی شلوغ آگاهی جای سوزن انداختن نبود. سرباز در زد و آن دو هم پشت سرش ایستادند و او بعد از احترام نظامی گفت:
- جناب سرگرد ماندانا مهروز و برادرشون اومدن.
صدایی جدی و ضعیف به گوش خواهر و برادر نشست.
- بیرون باشن صداشون میکنم.
هر دو عقب کشیدند و به صندلیهای پر نگاه کردند. فقط یک جای خالی وجود داشت که عماد ماندانای عصبی را به سمت آن هدایت کرد و خودش هم بالای سرش ایستاد. خوب که به خواهرش نگاه میکرد، زنی ترسیده میدید که از خودخوری و نشخوار افکار، بند انگشتانش را عصبی میشکاند. طاقت نیاورد و دو دست مانی را گرفت و گفت:
- چته؟ الان انگشتات میشکنن جدی!
ماندانا به جای هر پاسخی سرش را به سمت عماد خم کرد و گفت:
- پیشم هستی دیگه!؟ من تنها نمیرم اون تو! باشه؟
عماد آرام و دلجویانه گفت:
- باهات میآم. نترس.
کمی بعد در اتاق حامد باز شد و خودش هم بیرون آمد. نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن ماندانا و مرد جوان کنارش سری تکان داد که به معنای اجازه ورود بود. دو نفری به سمت اتاقی که در آن باز بود رفتند و عماد جلوتر ایستاد و ضربهای زد. صدای بفرمایید گفتن حامد آمد و هر دو روبهرویش نشستند. نگاهش به میز و پرونده بود که عماد گفت:
- جناب سرگرد خواهر من برای چی احضار شده؟ من به عنوان برادرش میخوام بدونم سری پیش و این سری چرا آوردینش اداره آگاهی؟
حامد با دقت به حرفهای مرد گوش کرد و بعد گفت:
- آقای...
عماد محکم اسم و فامیلش را گفت.
- شهیدی... عماد شهیدی!
حامد سری به معنای فهمیدن تکان داد. نسبت به آن شب که آویز را دیده بود بهتر فکر میکرد و دیگر عصبی نبود.
- آقای شهیدی، از گفتن جزئیات که معذوریم اما خواهر شما در جریان پروندهای احضار شده که مربوط به خانوادهشونه. یعنی خانوادهی اصلیشون. جای هیچ نگرانی وجود نداره و ممنون میشم شما بیرون باشین تا من با خواهرتون تنها صحبت کنم.
عماد قانع نشده بود.
- من با این جملهی ساده نمیتونم تنهاش بذارم. شما رنگ و روشو ببینید. خواهر من هیچ گناهی نداره که اینطور احضارش کردین و...
حامد بی حوصله میان کلام عماد رفت و گفت:
- بله. حق با شماست. قصد اذیت کردن خانم مهروز رو هم نداریم. اجازه بدین من چند سوال از ایشون بپرسم و تشریف ببرید.
عماد اخمآلود بلند شد و رو به ماندانا گفت:
- من بیرونم. نترس خب؟
ماندانا سری به تایید تکان داد و به رفتن برادرش از آن اتاق کوچک نگاه کرد.
- جای هیچ ترسی نیست. به این عکسها خوب نگاه کن لطفا.
به عکس گردنبندهایی که حامد جلوی صورتش گرفته بود نگاه کرد. چند تاییشان آشنا بودند. نگاه از عکسها گرفت و گفت:
- شبیه این گردنبندها را مارال داشت.
حامد سری تکان داد و گفت:
- خواهرت که فوت شده!
ماندانا سر به زیر انداخت و گفت:
- زندهس!
حامد متعجب گفت:
- زندهس؟ اما این خانم سالها پیش فوت شده. همه چیزش در پرونده ثبته.
ماندانا دستهایش در هم پیچاند.
- چند ماه پیش از یه شمارهی ناشناس پیام اومد که برم آسایشگاهی که آدرسشو داده بود تا با چشم ببینم خواهرم زندهس. کلی رفت و آمد کردم تا فهمیدم حقیقت داره. اون شماره ناشناس همون شب بعد از دادن پیام خاموش شد و پیگیری هم نکردم. راستش فقط میترسیدم که فکر کنم تمام این سالها قبر کی رو میشستم و باهاش حرف میزدم. واسه همین جز خانوادهام کسی خبر نداره که خواهرم زندهس. البته با یه اسم دیگه تو اون آسایشگاه پذیرش شده. مبینا صادقلو. مبینا اسم شناسنامهای خودشه اما صادقلو؟ نمیدونم کیه!
حامد خیره به او نگاه کرد و بعد عصبی گفت:
- شما باید این ماجرا رو گزارش میکردی!
- اما چرا؟
- علت فوت شخصی که تو اون قبر دفنه مرگ طبیعی نبوده. کشته شده و بعد هم جنازهش سوخته. از روی وسایل همراهش شناسایی شده که خواهرته و حالا بعد از سالها... ماندانا یا مائده... نمیدونم به کدوم اسم صدات کنم. لطفا با ما هماهنگ باش.
ماندانا به خودش جراتی داد.
- علت این همه پیگیری چیه؟ مطمئنم واسه این نیست که شما بفهمین خواهر من زندهس و جنازه سالها پیش دفن شده نبش قبر شه یا فقط پرسوجو کنین که من از چه خانوادهای هستم!