#آیو
#پست۱۸۷
حامد مکث کرد. نمیدانست چطور شرح مسئله را برای دختری که قرار بود با آنها نسبت پیدا کند بگوید.
- اخیرا روزنامهها رو نگاه نکردین؟
ماندانا در سکوت نگاهش کرد. اهل خواندن و ورق زدن روزنامه نبود و برای همین نمیدانست چه جوابی بدهد.
حامد به آرامی شروع به توضیح دادن ماجرا کرد.
- پروندهی قتلهای سریالی!
روح از تن ماندانا پر کشید. نکند میخواستند متهمش کنند؟ به او چه ربطی داشت؟ حرفش را بلند مطرح کرد.
- خب این چه ربطی به من داره؟ نکنه میخواین بندازینش گردن من؟
حامد خندهاش گرفت و لبهایش به شکل یک منحنی کش آمدند.
- ماندانا... کسی نمیتونه به شما اتهام وارد کنه.
ماندانا داشت عصبی میشد.
- پس چی؟ من چرا الان اینجام؟ آقا حامد من واقعا سر درنمیارم! به خدا من میترسم. از فضای اینجا... از این سوالات عجیب و غریب. من آدم کار خلاف نیستم که... من حتی از شما و اون نگاهتونم میترسم...
یک قطره اشک از گوشهی چشمش پایین ریخت اما سریع پاکش کرد و حامد را برآن داشت که یک لیوان آب بریزد و از پشت میز بلند شود و به سمت ماندانا برود.
- ببین... شما به عنوان مطلع احضار شدی نه چیز دیگه. اینکه از من میترسی...
خندید و ادامه داد:
- جدا حق داری. خودمم میدونم وقت کارم جدیام و این یه خرده ترسناکم میکنه.
ماندانا لیوان آب را از دستش گرفت و آن را سر کشید. حس میکرد تا ریشه خشک شده و نیاز دارد یک پارچ آب بنوشد.
- اما در مورد این پرونده... چیز زیادی نمیتونم بگم.
بدون آنکه صبر کند حرف حامد به پایان برسد گفت:
- میدونم.من همهی قانوناتونو میدونم. فقط چرا من؟ من چه ربطی دارم به این پرونده؟ مطلع از چی؟
- ما فکر میکنیم این پرونده مربوطه به گذشتهی شما و خانوادهت. به شخص مادرتون و خواهرتون. آدرس آسایشگاه رو برامون بنویسین.
لیوان در دستان ماندانا خشک شد. به مادر و خواهرش؟ این چه روزهای نحسی بود که داشت همه چیزش را از دل گذشته بیرون میکشید.
حامد پشت میز نشست و گفت:
- و شخص پدرتون.
قبل از آنکه لیوان از دستش بیفتد آن را روی میز گذاشت. لبهایی که از هم باز مانده بود را بست و دست روی آن کشید.
- مامانم؟ یعنی چی آقا حامد؟ خانوادهی منچه ربطی به قتلا دارن؟
- مشخص میشه. پس گفتی شبیه گردنبندها رو خواهرت داشته.
برای ماندانا سخت بود که جملات حامد را هضم کند.
- آره... یکیشو مامانم خریده بود اما باقی اونایی که نشون دادینو دوست پسرش گرفته بود که ای کاش نمیگرفت.
حامد مشتاق به جلو خم شد.
- چطور؟
- چون که اون باعث وضعیت امروز ماراله. اگر پیشنهاد نمیداد با هم فرار کنن هرگز خواهرم روی تخت آسایشگاه نمیافتاد.
- با هم فرار کردن؟
- اوهوم. فرار کردن که بعدش خبر مرگ ساختگیشو شنیدیم.
- اونوقت چطور کسی متوجه نشد که اون جنازهی مارال نیست.
- همهی نشونهها رو داشت. همه رو! انگشتر، گردنبند... حتی چمدونش...
- و اینا سالم کنار جنازه بودن نه؟
ماندانا تند سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت که حامد پرسید:
- بعد؟
- بعدش اون جریانات جدایی مادرم و فوتش و...
حامد با مکث بعدی به او فرصت داد و باز تنگنای جدیدی در مسیرش قرار داد.
- علت جدایی پدر و مادرت چی بود؟ فراموش نکن ماندانا هر جملهای که تو بیاهمیت تلقیش کنی برای پرونده میتونه مهم باشه.
با گفتن جمله قیافهی ماندانا را خوب در نظر گرفت. زبان بدنش میگفت که چیزی در این سوال دارد جالش را خراب میکند.
- خب... خب...
تیر آخر شلیک شد.
- خالهت با حضور یکبارهش و علاقهای که به پدرت پیدا کرد.
ماندانا آنقدر سریع سر بلند کرد که استخوان گردنش درد گرفت. در آن لحظه حامد مامور پلیس نبود. حامد برادر مردی بود که دوست داشت. برادر همهی زندگیاش!
- میشنوم. از خالهت بگو. از اتفاقاتی که بین اون و مادرت افتاد.
کلمات گم شده بودند. انگار نه انگار همین مرد دو دقیقه پیش به رویش خندیده بود. این صورت بیروح و جدی چه از جانش میخواست؟
- چی بگم؟ شما که همه چیزو میدونید.
- من اون دلیلی رو میخوام که فقط تو میدونی. همون دلیلی که بابات بهخاطرش پشت پا میزنه به کل زندگیش.
اگر ماندانا را شکنجه میدادند انقدر اذیت نمیشد.
- بهتون گفته بودم. مادرمو دوست نداشت. دلیلی بزرگتر از این؟ مادرم برای پدرم مثل ماشین و خونهش بود. کنترلش سخت نبود... چون اون ذاتا زن مطیعی بود ولی وقتی همین زن مطیع فهمید که پدرم دو ساله با خالهم در ارتباطه، شکست. نابود شد. بعد از اون شکست بود که مامانم تصمیم گرفت راهشو از بابا جدا کنه.
برای حامد سوالی پیش آمد.
- مگه نگفتی بچه بودی؟ اینا رو از کجا میدونی؟
ماندانا نفس عمیقی کشید و گفت:
- مامان پروینم ریز به ریز ماجرا رو میدونست. مامان شیرینم براش گفته بود.
- اون گردنبندا و یا دفتر خاطرات رو داری هنوز؟
- دفترو آره. ولی گردنبندا رو نه! اصلا اون اواخر ندیدمشون.
- دفترو به دستم برسون.
#پست۱۸۷
حامد مکث کرد. نمیدانست چطور شرح مسئله را برای دختری که قرار بود با آنها نسبت پیدا کند بگوید.
- اخیرا روزنامهها رو نگاه نکردین؟
ماندانا در سکوت نگاهش کرد. اهل خواندن و ورق زدن روزنامه نبود و برای همین نمیدانست چه جوابی بدهد.
حامد به آرامی شروع به توضیح دادن ماجرا کرد.
- پروندهی قتلهای سریالی!
روح از تن ماندانا پر کشید. نکند میخواستند متهمش کنند؟ به او چه ربطی داشت؟ حرفش را بلند مطرح کرد.
- خب این چه ربطی به من داره؟ نکنه میخواین بندازینش گردن من؟
حامد خندهاش گرفت و لبهایش به شکل یک منحنی کش آمدند.
- ماندانا... کسی نمیتونه به شما اتهام وارد کنه.
ماندانا داشت عصبی میشد.
- پس چی؟ من چرا الان اینجام؟ آقا حامد من واقعا سر درنمیارم! به خدا من میترسم. از فضای اینجا... از این سوالات عجیب و غریب. من آدم کار خلاف نیستم که... من حتی از شما و اون نگاهتونم میترسم...
یک قطره اشک از گوشهی چشمش پایین ریخت اما سریع پاکش کرد و حامد را برآن داشت که یک لیوان آب بریزد و از پشت میز بلند شود و به سمت ماندانا برود.
- ببین... شما به عنوان مطلع احضار شدی نه چیز دیگه. اینکه از من میترسی...
خندید و ادامه داد:
- جدا حق داری. خودمم میدونم وقت کارم جدیام و این یه خرده ترسناکم میکنه.
ماندانا لیوان آب را از دستش گرفت و آن را سر کشید. حس میکرد تا ریشه خشک شده و نیاز دارد یک پارچ آب بنوشد.
- اما در مورد این پرونده... چیز زیادی نمیتونم بگم.
بدون آنکه صبر کند حرف حامد به پایان برسد گفت:
- میدونم.من همهی قانوناتونو میدونم. فقط چرا من؟ من چه ربطی دارم به این پرونده؟ مطلع از چی؟
- ما فکر میکنیم این پرونده مربوطه به گذشتهی شما و خانوادهت. به شخص مادرتون و خواهرتون. آدرس آسایشگاه رو برامون بنویسین.
لیوان در دستان ماندانا خشک شد. به مادر و خواهرش؟ این چه روزهای نحسی بود که داشت همه چیزش را از دل گذشته بیرون میکشید.
حامد پشت میز نشست و گفت:
- و شخص پدرتون.
قبل از آنکه لیوان از دستش بیفتد آن را روی میز گذاشت. لبهایی که از هم باز مانده بود را بست و دست روی آن کشید.
- مامانم؟ یعنی چی آقا حامد؟ خانوادهی منچه ربطی به قتلا دارن؟
- مشخص میشه. پس گفتی شبیه گردنبندها رو خواهرت داشته.
برای ماندانا سخت بود که جملات حامد را هضم کند.
- آره... یکیشو مامانم خریده بود اما باقی اونایی که نشون دادینو دوست پسرش گرفته بود که ای کاش نمیگرفت.
حامد مشتاق به جلو خم شد.
- چطور؟
- چون که اون باعث وضعیت امروز ماراله. اگر پیشنهاد نمیداد با هم فرار کنن هرگز خواهرم روی تخت آسایشگاه نمیافتاد.
- با هم فرار کردن؟
- اوهوم. فرار کردن که بعدش خبر مرگ ساختگیشو شنیدیم.
- اونوقت چطور کسی متوجه نشد که اون جنازهی مارال نیست.
- همهی نشونهها رو داشت. همه رو! انگشتر، گردنبند... حتی چمدونش...
- و اینا سالم کنار جنازه بودن نه؟
ماندانا تند سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت که حامد پرسید:
- بعد؟
- بعدش اون جریانات جدایی مادرم و فوتش و...
حامد با مکث بعدی به او فرصت داد و باز تنگنای جدیدی در مسیرش قرار داد.
- علت جدایی پدر و مادرت چی بود؟ فراموش نکن ماندانا هر جملهای که تو بیاهمیت تلقیش کنی برای پرونده میتونه مهم باشه.
با گفتن جمله قیافهی ماندانا را خوب در نظر گرفت. زبان بدنش میگفت که چیزی در این سوال دارد جالش را خراب میکند.
- خب... خب...
تیر آخر شلیک شد.
- خالهت با حضور یکبارهش و علاقهای که به پدرت پیدا کرد.
ماندانا آنقدر سریع سر بلند کرد که استخوان گردنش درد گرفت. در آن لحظه حامد مامور پلیس نبود. حامد برادر مردی بود که دوست داشت. برادر همهی زندگیاش!
- میشنوم. از خالهت بگو. از اتفاقاتی که بین اون و مادرت افتاد.
کلمات گم شده بودند. انگار نه انگار همین مرد دو دقیقه پیش به رویش خندیده بود. این صورت بیروح و جدی چه از جانش میخواست؟
- چی بگم؟ شما که همه چیزو میدونید.
- من اون دلیلی رو میخوام که فقط تو میدونی. همون دلیلی که بابات بهخاطرش پشت پا میزنه به کل زندگیش.
اگر ماندانا را شکنجه میدادند انقدر اذیت نمیشد.
- بهتون گفته بودم. مادرمو دوست نداشت. دلیلی بزرگتر از این؟ مادرم برای پدرم مثل ماشین و خونهش بود. کنترلش سخت نبود... چون اون ذاتا زن مطیعی بود ولی وقتی همین زن مطیع فهمید که پدرم دو ساله با خالهم در ارتباطه، شکست. نابود شد. بعد از اون شکست بود که مامانم تصمیم گرفت راهشو از بابا جدا کنه.
برای حامد سوالی پیش آمد.
- مگه نگفتی بچه بودی؟ اینا رو از کجا میدونی؟
ماندانا نفس عمیقی کشید و گفت:
- مامان پروینم ریز به ریز ماجرا رو میدونست. مامان شیرینم براش گفته بود.
- اون گردنبندا و یا دفتر خاطرات رو داری هنوز؟
- دفترو آره. ولی گردنبندا رو نه! اصلا اون اواخر ندیدمشون.
- دفترو به دستم برسون.