هنوز دقیق نمیدونم رفتار درست با آدمی که برام ارزش داشته و یهو خودشو از چشمم انداخته چیه. آدم نه دلش میاد یهو همه چیزو یادش بره، نه دیگه دلش صاف میشه. نه دلت میاد ولش کنی به حال خودش، نه دلت میخواد خوب بودن حالش برات مهم باشه. نه دلت میخواد بهش اعتماد کنی، نه دلت میاد چیزیو ازش پنهون کنی. گیر میکنی تو یه موقعیت بین زمین و آسمون. هم علاقه قبلیت تورو به سمتش میکشونه، هم نفرتِ الانت تورو ازش دور میکنه. هم دلت میخواد باهاش حرف بزنی، هم دلت نمیخواد اصلا صداشو بشنوی. اگه از دور ببینیش و متوجه تو نباشه، میتونی ساعتها نگاهش کنی، ولی اگه باهاش چشم تو چشم بشی، صورتتو ازش میدزدی و از کنارش رد میشی. از چشمت که میافته، نمیدونی دوستش داری یا نه، نمیدونی باید رهاش کنی یا نه، نمیدونی باید ببخشیش یا نه، نمیدونی هنوزم واست مهمه یا نه. از چشمت که بیافته، دیگه طرف مقابلت اون آدمِ سابقی که یه زمانی عاشقش بودی، نمیشه. دقیقا میشه مثل یه زخم که عزیزِ؛ که هر چقدرم اذیتت کنه، دلت نمیاد خوب بشه. نه فراموشش میکنی، نه دوباره عاشقش میشی. مثل یه آهنگِ قدیمی که کلی خاطره باهاش داری و اصلا بهش گوش نمیدی، ولی توی پلیلیستته؛ اون آدم هم با اینکه از چشمت افتاده، دیگه هیچوقت نمیدونی باهاش چیکار کنی. سراغشم نمیری، میذاری همون یه گوشهی قلبت و ذهنت بمونه. از چشمت که بیافته، میشه عزیزترین غریبهای که میشناسیش و هیچوقت بیخیالش نمیشی.