دنگ...، دنگ...
لحظهها میگذرد.
آنچه بگذشت، نمیآید باز.
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بیپاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند برمیخیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همهچیز
رنگ لذت دارد، آویزم،
آنچه میماند از این جهد به جای:
خندهی لحظهی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او میماند:
نقش انگشانم.
لحظهها میگذرد.
آنچه بگذشت، نمیآید باز.
قصهای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بیپاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند برمیخیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همهچیز
رنگ لذت دارد، آویزم،
آنچه میماند از این جهد به جای:
خندهی لحظهی پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او میماند:
نقش انگشانم.