@dr_shareati✨📖👓
بخش اول
✅ جای خالی «شریعتی» در دفاع از «ایده مردم»!
🔵 کدام یک از ما حاضر است به خاطر یک گرسنه بمیرد؟ مساله این است... میدانم چقدر از شریعتی حرف زده شده است. لهِ و علیهاش. نمیخواهم از شریعتی حرف بزنم. آن هم در این شرایطی که ذهن روشنفکران ما از تنِ جامعه هم «ناآرامتر» است. شریعتی مهم نیست، اما کلمه دیگری مهم است که از قضا با حرفِ شین شروع میشود؛ شرف!
🔵 شریعتی یکی از افراد قبیله من است، مهمترینش. من یک تعصب وفادارانه به شریعتی دارم، وفادار به خواندن و گذشتن از اندیشهاش! اما شریعتی چیزی داشت که قابل گذر کردن نیست، چیزی که امروز گم شده
روشنفکری و آکادمی ما است.
آنچه میخواهم اینجا بنویسم با روششناسیای خوداعترافگونه است. اسم فرنگی و آبرومندانهای هم دارد؛ اتواتنوگرافی! خودمردمنگاری؛ پایین آمدن از تختِ استادی ناظر بر واقعیت، مشارکت در ساخت واقعیت اجتماعی، صرف نظر کردن از بازی با آمار و ارقام به ظاهر بی طرف و پرداختن به زندگی و تجربیات و احساسات زیستهی خودِ مالف. میخواهم یک داستان تعریف کنم، داستانی واقعی، از منبعی دست اول. من از یک محلهی «جرمخیز» (به تعبیر همان جامعهشناسانِ دامن به خاک نیالوده)، و از خانوادهای با سرمایهی اقتصادی متوسطِ رو به پایین، و سرمایهی فرهنگی و اجتماعی پایینتر از آن توانسهام امروز کسی بشوم، جز آن که قرار بود بشود. من هرگز نتوانستم نیلوفری باشم که به یمنِ ارشادهایِ شریعتی از لجن سرکشیده باشد، اما توانستم به لطفِ حضور شریعتی چند گام از لجنزاری که در آن غوطهور بودم فاصله بگیرم، و همه زندگیام را مدیون همان چند قدم کوچک هستم. شریعتی در آن دورانِ بیپدری معنوی و فرهنگی، تنها و تنها منادیِ نجاتبخشِ من بود. این کلماتِ او سالها بر دیوار بالای سر من بود:
🔵 «ای جوان، تو میدانی و همه میدانند که زندگی از تحمیلِ لبخندی بر لبان من، از آوردنِ برقِ امیدی در نگاه من، از بر انگیختنِ موجِ شعفی در دل من عاجز است. تو میدانی و همه میدانند که شکنجه دیدن بخاطر تو، زندانی کشیدن بخاطر تو، و رنج بردن بپای تو تنها لذتِ بزرگِ زندگی ِمن است! از شادی توست که من در دل میخندم، از امیدِ رهائی توست که برقِ امید در چشمانِ خستهام میدرخشد، و از خوشبختی توست که هوای پاکِ سعادت را در ریههایم احساس میکنم. نمیتوانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جملههای ضعیف و افتاده پنهان کردهام، دریاب! دریاب! من تو را دوست دارم. همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم، هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند، شاهد بودهاند و شاهد هستند. آزادی تو مذهب من است، خوشبختی تو عشق من است، و آینده تو تنها آرزوی من»...
🔵 نه سِحرِ قلمِ شریعتی، نه جادویِ کلامش، یا استواری ایدئولوژیاش، نه ژستهای روشنفکرانه و مدلِ سیگار کشیدنش، نه کچلیِ سرش و نه هیچ چیز دیگری که جوانهای داغ و پر شور آن روزها را مجذوب و منقلب میکرد مرا تحت تاثیر شریعتی قرار نداده است. همچنین شریعتی میراثی باقی نگذاشته است که امثالِ من از آن منتفع شویم. اما شاید فقط باید یک بیپناهِ فکری، معنوی و فرهنگی باشید تا درک کنید از چه حرف میزنم و بدانید که چقدر حیاتی است در آن شرایط بیکسی و تنهاییِ ساختاریافته، کسی بیمزد و منت، خودش را وقف شما، آینده و خوشبختی شما کرده باشد و صمیمانه یقینهایش که هیچ، تردیدهایش را هم به شما در میان گذاشته باشد. چه کسی حتی هنوز بعد از چهل سال، صادقانهتر از شریعتی، فرازها و نشیبهای روحیاش را به تمامی در اعترافاتی روسو-گونه، تو بخوان اتواتنوگرافانه! با مردم در میان گذاشته است؟
🔵 اما داستان من و شریعتی در شرایط کنونی چه اهمیتی دارد؟ شریعتی حتی برای خودش هم اهمیتی نداشت که اگر داشت، حالا حداقل یکی از آن صندلی مصلحت نظام را پر کرده بود، یا یکی از آن کرسیهای «مصلحتِ دانشگاهی» را. پس چرا از شریعتی مینویسم؟ به خاطرِ «ایدهی مردم». میشود دربارهی درست بودن یا خطا بودن اندیشهی شریعتی تا بینهایت بحث کرد. اما آنچه در آن روزهای سخت، گرمابخش زندگیام بود نه صرفِ اندیشهی شریعتی بلکه حضور همدلانه، منش و روش او بود.
🔵 امروز میبینیم که میشود تمام تئوریهای توصیفی و تحلیلی دربارهی مردم را از بر بود، و حتی در دانشگاهها تدریس کرد، اما در عمل، در میان مردم نبود، و حتی در مقابل آنها ایستاد. درمیان مردم بودن، به معنای تایید و تبعیت از مردم نیست. به معنای دادن وجههای معصومانه به مردم، که منجر به مصادره، سادهسازی، و تکثرزدایی از این واژه میشود هم نیست. اما چگونه میشود بدون بودن در میان مردم، آنها را فهمید، از آنها آموخت و در صورت نیاز آگاه یا در مواقعی راهنمایییشان کرد؟
#مرتضی_کریمی