شده دیگه dan repost
بگذارید این پنجشنبه دلانگیز پاییزی را زهرمارتان کنم.
«زن. یک زن با چشمانی هر کدام به درشتی یک پیاله، و گیسوانی که اگر آزاد میبود شاید تا زیر کتفهایش افشان میشد، و انگار از پیالههای نیلی آن چشمها، جویهای خون و هراس جاری بود و انبوه موهای او در هر قدم که نزدیک به خندقِ بیرون شهر میشد، تار به تار و تکّه به تکّه سفید میشدند و صورت کشیدهاش که در آغاز به رنگ مهتاب و چون آینهای در متن نیلی همهٔ چهرهها بود، قدم به قدم رنگ مهتابی خود را وا میگذاشت و رنگ نیلی میگرفت، درست مثل پیراهنش که چون از دروازهٔ بارو بیرون رانده شده بود، به رنگ باغ بود؛ و به لبهٔ خندق که رسید، همه یکسر نیلی شد و همان دم که دو فرّاش قلچماق، او را با رشمههای بسته به بافهٔ گیسوانش پرتاب دادند میان خندق، آن زن دیگر نه یک زن بود که فروافکده میشد، و نه یک کبوترِ سینه بنفش که پرانیده؛ بل درست یک کلاغ زاغی بود که فاصلهٔ لبهٔ خندق تا عمق خندق را پرپر زد و آنجا، انگار که بالهایش شکسته شده باشد، فروماند به حالت چار دست و پا. چیزی مثل یک گرگ که پیش از این فراموش کرده بود دیگرانی را که حالا دور تا دور خندق آماده ایستاده و سایههایشان داشت او را میپوشانید، بدرّد. و جوی خون و هراس جاری در چشمانش اکنون در سایهٔ پشیمانییی عمیق راکد مانده بود و...
زبانش لهله میزد و آب طلب نمیکرد، بلکه میطلبید و با التماس میطلبید که خیرخواهی، نخستین ریگ را بپرّاند و هرچه زودتر پایان عمر او را کوتاه، کوتاه، کوتاهتر کند؛ که این شاید تنها تمنّایی نبود که در او باقی مانده بود، امّا شاید تنها خدمتی بود که در آن خندقِ مرگ میشد به آن زن کرد...
شب رسیده بود و دیگر هیچ صدایی نبود و گویی که تمام فتنهٔ عالم، با مرگ زنی که چشمانی هر کدام به درشتی یک پیاله داشت، فروخوابیده بود.»
تصویری از سنگسار، به قلم محمود دولتآبادی.
#دولت_آبادی
«زن. یک زن با چشمانی هر کدام به درشتی یک پیاله، و گیسوانی که اگر آزاد میبود شاید تا زیر کتفهایش افشان میشد، و انگار از پیالههای نیلی آن چشمها، جویهای خون و هراس جاری بود و انبوه موهای او در هر قدم که نزدیک به خندقِ بیرون شهر میشد، تار به تار و تکّه به تکّه سفید میشدند و صورت کشیدهاش که در آغاز به رنگ مهتاب و چون آینهای در متن نیلی همهٔ چهرهها بود، قدم به قدم رنگ مهتابی خود را وا میگذاشت و رنگ نیلی میگرفت، درست مثل پیراهنش که چون از دروازهٔ بارو بیرون رانده شده بود، به رنگ باغ بود؛ و به لبهٔ خندق که رسید، همه یکسر نیلی شد و همان دم که دو فرّاش قلچماق، او را با رشمههای بسته به بافهٔ گیسوانش پرتاب دادند میان خندق، آن زن دیگر نه یک زن بود که فروافکده میشد، و نه یک کبوترِ سینه بنفش که پرانیده؛ بل درست یک کلاغ زاغی بود که فاصلهٔ لبهٔ خندق تا عمق خندق را پرپر زد و آنجا، انگار که بالهایش شکسته شده باشد، فروماند به حالت چار دست و پا. چیزی مثل یک گرگ که پیش از این فراموش کرده بود دیگرانی را که حالا دور تا دور خندق آماده ایستاده و سایههایشان داشت او را میپوشانید، بدرّد. و جوی خون و هراس جاری در چشمانش اکنون در سایهٔ پشیمانییی عمیق راکد مانده بود و...
زبانش لهله میزد و آب طلب نمیکرد، بلکه میطلبید و با التماس میطلبید که خیرخواهی، نخستین ریگ را بپرّاند و هرچه زودتر پایان عمر او را کوتاه، کوتاه، کوتاهتر کند؛ که این شاید تنها تمنّایی نبود که در او باقی مانده بود، امّا شاید تنها خدمتی بود که در آن خندقِ مرگ میشد به آن زن کرد...
شب رسیده بود و دیگر هیچ صدایی نبود و گویی که تمام فتنهٔ عالم، با مرگ زنی که چشمانی هر کدام به درشتی یک پیاله داشت، فروخوابیده بود.»
تصویری از سنگسار، به قلم محمود دولتآبادی.
#دولت_آبادی