🦋❤️ داستان هدایت شیخ خالد راشد از زبان خودش:
✍قسمت اول:
*عمر من از سی نگذشته بود وقتی که همسرم اولین فرزندم را به دنیا آورد. همواره آن شب را به یاد دارم....تا آخر شب با گروهی در یکی از رستورانها ماندم...مهمانی پر بود از سخنان پرت و پلا..بلکه با غیبت و امثال کارهای حرام...من کسی بودم، که بیشتر وقتها آنها را میخنداندم....و آنها می خندیدند.*
💦آن شب را به یاد دارم که من آنها را بسیار خنداندم. من قدرت عجیبی در ادای دیگران در آوردن داشتم. میتوانستم صدایم را تغییر دهم تا مثل کسی که او را مسخره میکردم بشوم. بله من این و آن را، همه را مسخره میکردم، حتی دوستانم در امان نبودند. بعضی مردم از من دوری میکردند تا از زبان من در امان باشند.*
🍃من آن شب را به یاد دارم که کوری را مسخره کردم. او را دیدم در بازار گدایی میکرد بدتر از هر چیز پایم را جلویش گذاشتم و با کله به زمین خورد.
نمی دانست چه بگوید...و خنده ام در بازار طنین انداخت طبق معمول دیر به خانه برگشتم. همسرم را دیدم در انتظار من بود. در حالت اسفناکی بود با صدای لرزانی گفت راشد کجا بودی؟*
*با مسخره گفتم: در کره مریخ بودم....طبق معمول پیش دوستانم.*
💞معلوم بود که درد سنگینی دارد. درحالی که اشک می ریخت و گلویش گرفته بود گفت: راشد من درد بسیاری دارم مثل اینکه وقت زایمانم شده و درحال به دنیا آمدن است.*
*اشک آرامی برگونه اش افتاد...
*#ادامه_دارد ...
✍قسمت اول:
*عمر من از سی نگذشته بود وقتی که همسرم اولین فرزندم را به دنیا آورد. همواره آن شب را به یاد دارم....تا آخر شب با گروهی در یکی از رستورانها ماندم...مهمانی پر بود از سخنان پرت و پلا..بلکه با غیبت و امثال کارهای حرام...من کسی بودم، که بیشتر وقتها آنها را میخنداندم....و آنها می خندیدند.*
💦آن شب را به یاد دارم که من آنها را بسیار خنداندم. من قدرت عجیبی در ادای دیگران در آوردن داشتم. میتوانستم صدایم را تغییر دهم تا مثل کسی که او را مسخره میکردم بشوم. بله من این و آن را، همه را مسخره میکردم، حتی دوستانم در امان نبودند. بعضی مردم از من دوری میکردند تا از زبان من در امان باشند.*
🍃من آن شب را به یاد دارم که کوری را مسخره کردم. او را دیدم در بازار گدایی میکرد بدتر از هر چیز پایم را جلویش گذاشتم و با کله به زمین خورد.
نمی دانست چه بگوید...و خنده ام در بازار طنین انداخت طبق معمول دیر به خانه برگشتم. همسرم را دیدم در انتظار من بود. در حالت اسفناکی بود با صدای لرزانی گفت راشد کجا بودی؟*
*با مسخره گفتم: در کره مریخ بودم....طبق معمول پیش دوستانم.*
💞معلوم بود که درد سنگینی دارد. درحالی که اشک می ریخت و گلویش گرفته بود گفت: راشد من درد بسیاری دارم مثل اینکه وقت زایمانم شده و درحال به دنیا آمدن است.*
*اشک آرامی برگونه اش افتاد...
*#ادامه_دارد ...