💠حکایت
ابوهاشم جعفری: روزی به همراه #امام_عسکری(علیه السلام) به صحرا رفتیم؛ به فکر #بدهی سنگینم افتادم ولی به زبان نیاوردم؛ امام فرمود: #ناراحت نباش، بعد با عصا روی زمین خطی کشید و فرمود: پیاده شو و آن را بردار و به کسی نگو؛ دیدم قطعهای #طلا داخل خاکها افتاده است، آن را برداشتم و راه را ادامه دادیم؛ باز با خود گفتم: این طلا اندازه بدهی من است؛ ولی من برای #مخارج_زندگی هم ماندم، امام نگاهی کرد و با عصاخطی کشید و فرمود: بردار و به کسی نگو، دیدم قطعهای #نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و به سوی منزل 🏠بازگشتیم، طلا را فروختم دقیقا به مقدار بدهیهایم بود و نقره را جهت #معاش💰 فروختم.
📚منتهی الآمال، ج۲، ص۵۷۳📚
@MehreMaandegar
ابوهاشم جعفری: روزی به همراه #امام_عسکری(علیه السلام) به صحرا رفتیم؛ به فکر #بدهی سنگینم افتادم ولی به زبان نیاوردم؛ امام فرمود: #ناراحت نباش، بعد با عصا روی زمین خطی کشید و فرمود: پیاده شو و آن را بردار و به کسی نگو؛ دیدم قطعهای #طلا داخل خاکها افتاده است، آن را برداشتم و راه را ادامه دادیم؛ باز با خود گفتم: این طلا اندازه بدهی من است؛ ولی من برای #مخارج_زندگی هم ماندم، امام نگاهی کرد و با عصاخطی کشید و فرمود: بردار و به کسی نگو، دیدم قطعهای #نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و به سوی منزل 🏠بازگشتیم، طلا را فروختم دقیقا به مقدار بدهیهایم بود و نقره را جهت #معاش💰 فروختم.
📚منتهی الآمال، ج۲، ص۵۷۳📚
@MehreMaandegar