فرهمند:سلام
دکتر رضایی:سلام خانوم فرهمند خوش اومدید
فرهمند:ممنونم .. میشه دید کیانو!
دکتر رضایی: بله چرا که نه ولی قبلش یه سوال ... خوندید نامه هارو؟
فرهمند:بله.. خوندم..ولی من اونی نیستم که کیان تو رویاهاش ساخته..
دکتر رضایی: چی!متوجه نمیشم.. یعنی چی من اونی نیستم که کیان تو رویاهاش ساخته؟
فرهمند: منو کیان با هم فقط هم کلاسی تو دانشگاه پیام نور مشهد بودیم..
دکتر رضایی:اما کیان خاطره ها ازتون تعریف کرده...
فرهمند: کیان با فرهمند خیالیش خاطره ساخته ن من..اگر من اینجام فقط بخاطر اینه که برام جای سوال بود چرا من.. من حتی روحمم ازین ماجرا خبر نداشت تا شما بهم پیام دادید و ماجرارو برام بیان کردید...
من وقتی نامه های کیان خوندم خیلی درد داشت برام.. خودمو جای فرهمند خیالیش گذاشته بودم..تک تک جمله هاشو با جونو جسمم حس کردم..
بارها نامه هاشو مرور کردم تا امروز..اونقدر خوندمشون که انگار واقعا برام اتفاق افتاده.. من واقعا معشوقه کیانم... اخه بیشتر حرفای کیان درباره ی فرهمند خیالیش با شخصیت من مو نمیزنه.. علایقش.. افکارش.. احساساتش.. حتی شاخه گل رز آبیش.. برای همین اومدم.. خیلی کنجکاو شدم تا بدونم این همه شباهت از کجا سر چشمه میگیره.. حتی آدرس خونمو کیان بلد بود..
دکتر رضایی:برای منم جای سواله میخواید بریم از خودش بپرسیم..
فرهمند: نه اگر امکانش هست رو به رومون نکید فقط نامه سومو بدید که مطالعه کنم..
دکتر رضایی:بله خدمت شما
نامه سوم:
سلام دلبر روم نشد این نامرو بنویسمو بزارم روی پل.. گفتم شاید دست نا اهلش بیفته.. یا مثل نامه های قبلم به دستت نرسه.. گفتم بینویسم بزارمش یه جای امن وقتی دیدمت خودم برات ناممو بخونم.. بگذریم..
دلبر میخواستم تو این نامه برات دردو دل کنم..بد گفتم برات از خاطراتمون بنویسم بد دیدم ن بهتره بیام از آینده ای بگم که قراره با تو بگذره.. از بارونای اردیبهشتی که دوتایی قراره زیرشون خیس شیم.. از شنیدن نجوای خنده هاتو صدای بارون اردیبشهت..
بگم دوست داری اسم بچه هامونو چی بزاریم؟
شب میام خونه شام برام چی درست میکنی؟
بد یهو گریه های مادرم یادم انداخت وقت ندارم دکتره اونروز پشت تلفن بهش گفته بود منم شنیده بودم.. گفتم چیزی بنویسم که واسه آخرین جملات اگر ندیدیم خودت بجام برا خودت بخونی.. تصمیم گرفتم وصیت ناممو بنویسم ..
پس نوشتم..
خیلی حرفا دارم برا زدن..خیلی کارا دارم برا انجام دادن.. ولی خوب وقتی نمونده برا انجام دادن.. میخاستم وصیت ناممو سیفید بزارم که خودت هرجور دوس داشتی انجامش بدی.. آخه تو خوب حرف دلمو ، کارایی که میخواستم انجام بدمو از بری..
فقط یه چیزی! حس میکنم باید یه کاری برات بکنم. من سپردم دم دمای مرگم هر کدوم از اعضای بدنمو که قابل اهدا هستو اهدا کنن. اما خانواده ام راضی نیستن..خواستم تو برام این کارو بکنی. حتما وقتیاین نامه رو میخونی من نیستمو دکتر رضایی هم همه چیزو به تو گفته و هم خانوادمو معطل کرده تا تو راضیشون کنی..
راصیشون کنی که اعضای بدنمو اهدا کنن. دکتر رضایی فکر میکنه من نمیدونم اون نامه هارو میرسونده دستت. ولی من به روی خودمم نیاوردم. بگذریم.. پس دست دست نکن. برو سراغشون. لااقل یه جوری بشه که تنم تو تن چهار نفر باقی بمونه بلکه تو این دنیایی که تو هستی بمونم و قد کشیدن و زندگی کردنت رو حس کنم.. گزافه عرضی نیست و چیزی جز توصیه های همیشگی نیست.
دلبر یچی یادم رفت بگم مراقب خودت باشیا!!!
دلبر صبح ها که بیدار میشی یاد این بیفت که این دنیا فسانس سعی کن زندگی کنی کاری به یکی دوروز دنیا نگیر فقط نفس بکش .. مزه مزه کن تک تک ثانیه هارو آخه دیگه اونروز تکرار نمیشه.. لذت ببر از ثانیه ها.. تو لحظه زندگی کن هروز .. اینو بدون آدمای این دنیا هیچ کدومشون واقعی نیستن..آدم خوبه گاهی واقعی باشه.. تو هم واقعی باش.. عاشقانه زندگی کن.. بیبین من دنیامو باختم که تو دنیاتو بسازی؛
پس بساز..
راستی دلبر هنوزم هوای دلم مثل هوای مشهد هر روزش چهار فصله؛
#نامه_آخر
@meysam_radmard