#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و شش
🍂🍂🍂🍂🍂
سه روز از شروع رابطه ی من و یزدان میگذشت...
سه روزی که جزو بهترین روزهای زندگیم شده بود.
یزدان خیلی کم بهم زنگ میزد و تکست هم زیاد نمیداد، اما کاملا حس میکردم که از روی بی توجهی نیست.
مشغله ی کاریش رو کاملا درک میکردم و اصلا از این موضوع ناراحت نبودم.
درسته که بعضی اوقات دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم اما سعی میکردم خودم رو کنترل کنم تا همین اول کاری از خودم خستش نکنم.
بعد از اونشب که رستوران بودیم دیگه ندیده بودمش و الان واقعا احساس دلتنگی میکردم.
درسته ازم درخواست نکرده بود که ببینمش اما خب بیشتر از این نمیتونستم منتظر بمونم.
ساعت ۳ عصر بود.
تو این تایم معمولا سرش خلوت میشد و یا خودش زنگ میزد یا من.
گوشیم رو برداشتم و با لبخند شمارش رو گرفتم.
هنوز چندتا بوق نخورده بود که صدای جذاب و پر از انرژیش تو گوشم پیچید و قلبم رو به تپش دراورد.
_به به سلام سوین خانم؟!خوبی ؟!
_ممنونم آقا یزدان...شما خوبی؟!
_معلومه دیگه صدای شمارو میشنوم مگه میشه بد باشم؟!
انقدر دلم گرم شد که با ذوق خندیدم.
اونم مثل من خندید.
آروم گفتم:
_امروز سرت شلوغ بود؟!
صداشو توی گوشم کش داد و گفت:
_اوووه....خییلی...واقعا خسته شدم.
با ناز گفتم:
_بیام خستگیتو درارم؟؟
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و شش
🍂🍂🍂🍂🍂
سه روز از شروع رابطه ی من و یزدان میگذشت...
سه روزی که جزو بهترین روزهای زندگیم شده بود.
یزدان خیلی کم بهم زنگ میزد و تکست هم زیاد نمیداد، اما کاملا حس میکردم که از روی بی توجهی نیست.
مشغله ی کاریش رو کاملا درک میکردم و اصلا از این موضوع ناراحت نبودم.
درسته که بعضی اوقات دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم اما سعی میکردم خودم رو کنترل کنم تا همین اول کاری از خودم خستش نکنم.
بعد از اونشب که رستوران بودیم دیگه ندیده بودمش و الان واقعا احساس دلتنگی میکردم.
درسته ازم درخواست نکرده بود که ببینمش اما خب بیشتر از این نمیتونستم منتظر بمونم.
ساعت ۳ عصر بود.
تو این تایم معمولا سرش خلوت میشد و یا خودش زنگ میزد یا من.
گوشیم رو برداشتم و با لبخند شمارش رو گرفتم.
هنوز چندتا بوق نخورده بود که صدای جذاب و پر از انرژیش تو گوشم پیچید و قلبم رو به تپش دراورد.
_به به سلام سوین خانم؟!خوبی ؟!
_ممنونم آقا یزدان...شما خوبی؟!
_معلومه دیگه صدای شمارو میشنوم مگه میشه بد باشم؟!
انقدر دلم گرم شد که با ذوق خندیدم.
اونم مثل من خندید.
آروم گفتم:
_امروز سرت شلوغ بود؟!
صداشو توی گوشم کش داد و گفت:
_اوووه....خییلی...واقعا خسته شدم.
با ناز گفتم:
_بیام خستگیتو درارم؟؟
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99