#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و هشت
🍂🍂🍂🍂🍂
یزدان رو میخواستم...بدون هیچ چشم داشتی میخواستمش...
با لبخند بهش نگاه کردم و دستم رو روی دستش گذاشتم:
_یزدان خیلی خسته ای...بریم خونه.
دستی به صورتش کشید و گفت:
_موافقم...پاشو بریم.
از جاش بلند شد منم پشت سرش از رستوران بیرون اومدم و به طرف ماشین راه افتادیم.
منتظر نموندم که اون دستمو بگیره... به نرمی دستم رو بین دستاش گذاشتم و خودم رو بهش نزدیک تر کردم.
بدون اینکه نگام کنه دستم رو محکم توی دستش گرفت.
لبخند محوی روی لبم نشست...دلم میخواست این راه تا ماشین هیچوقت تموم نشه!!
در ماشینش رو با ریموت باز کرد و من با اکراه دستم رو از دستش جدا کردم و سوار شدم.
تمام طول مسیر سکوت کرده بود...
منم...
با تمام وجود خودم رو آماده کرده بودم که حتی بدون اینکه بگه امشب پیشش بمونم.
برای همین حرفی نزدم و منتظر موندم تا جلوی خونش پیاده شم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم چشمامو بستم.
دوباره به اون لحظه ای که منو بوسیده بود فکر کردم.
هنوز هم باور نمیکردم که به خواستم رسیده بودم...
لبخند محوی از تصورش روی صورتم نقش بسته بود.
چند دقیقه بعد ماشین رو نگه داشت و با فکر اینکه خوابم آروم صدام زد:
_سوین...سوین؟!
آروم چشامو باز کردم.
اما با دیدن خونه ی خودمون نتونستم بهتم رو پنهون کنم.
_اینجا که خونه ی ماست!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99
#پارت_صد و هشت
🍂🍂🍂🍂🍂
یزدان رو میخواستم...بدون هیچ چشم داشتی میخواستمش...
با لبخند بهش نگاه کردم و دستم رو روی دستش گذاشتم:
_یزدان خیلی خسته ای...بریم خونه.
دستی به صورتش کشید و گفت:
_موافقم...پاشو بریم.
از جاش بلند شد منم پشت سرش از رستوران بیرون اومدم و به طرف ماشین راه افتادیم.
منتظر نموندم که اون دستمو بگیره... به نرمی دستم رو بین دستاش گذاشتم و خودم رو بهش نزدیک تر کردم.
بدون اینکه نگام کنه دستم رو محکم توی دستش گرفت.
لبخند محوی روی لبم نشست...دلم میخواست این راه تا ماشین هیچوقت تموم نشه!!
در ماشینش رو با ریموت باز کرد و من با اکراه دستم رو از دستش جدا کردم و سوار شدم.
تمام طول مسیر سکوت کرده بود...
منم...
با تمام وجود خودم رو آماده کرده بودم که حتی بدون اینکه بگه امشب پیشش بمونم.
برای همین حرفی نزدم و منتظر موندم تا جلوی خونش پیاده شم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم چشمامو بستم.
دوباره به اون لحظه ای که منو بوسیده بود فکر کردم.
هنوز هم باور نمیکردم که به خواستم رسیده بودم...
لبخند محوی از تصورش روی صورتم نقش بسته بود.
چند دقیقه بعد ماشین رو نگه داشت و با فکر اینکه خوابم آروم صدام زد:
_سوین...سوین؟!
آروم چشامو باز کردم.
اما با دیدن خونه ی خودمون نتونستم بهتم رو پنهون کنم.
_اینجا که خونه ی ماست!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99