#پارت_391
#ریحان
-جووون حاملگی بهت ساخته ها ببین شصت و پنج رو کرده هشتا و پنج... نوچ نوچ ببین تو رو خدا دکی بی هیچ تلاشی صاحب هشت و پنج شد...
چشمانم گرد می شود و بلا کنجکاوانه به من و کیا نگاه کرده می پرسد.
-چی گفتی چشم هاش اینجوری شد؟
قبل از اینکه بتوانم جلو کیا را بگیرم جمله اش را به انگلیسی برای بچه ها تکرار می کند و خنده جمع را به هوا می برد.
چشم غره ای به کیا می روم که نیشش را برایم گوش تا گوش باز می کند و لباس را از هانا گرفته مقابلم می گیرد.
-بپوش ببینم می تونم امشب این چشمه به آب میرسه یا بازم از این دکی بخاری بلند نمیشه...
-کیانا؟
در مقابل این همه بی پرواییش فقط می توانم نامش را صدا بزنم
این دختر کی این همه بی حیا شده بود را خدا می داند.
زیپ لباس را باز می کند و جلوام می گیرد تا بپوشم.
کیا لباس را روی تنم بالا می کشد و با دقت لباس را سر جایش فیکس می کند و سارا زیپ لباس را می بندد و با کنار رفتنشان جیغ هیجان زده بلا و هانا را می شنوم.
کیا دستم را می گیرد و من آهسته چرخی میزنم که دامن لباس به پرواز در می آید.
-چطور شدم؟
دختر ها با ذوق نگاهم می کنند و کیا با لبخند یک وری اش قدم جلو می گذارد و در حالی که دست دور شانه ام حلقه می کند لب می زند
-مثل فرشته ها شدی... مکثی می کند و با شیطنت ادامه می دهد
-اگه دکی امشب سه راند به خدمتت نرسه به مرد بودنش شک می کنم...
جیغ خفه ای می کشم و قبل از اینکه فرار کند گوشت بازویش بین انگشت هایم فشرده می شود و همزمان با صدای جیغش صدای آدرین در جا میخکوبمان می کند.
خیلی جدی به کیانا نگاه می کند و با صدای خشن و دورگه از شهوت لب می زند.
- همین حالا تنهامون بذار تا شب خیلی دیره
https://t.me/+JPissWMBGmIwZDg0
#ریحان
-جووون حاملگی بهت ساخته ها ببین شصت و پنج رو کرده هشتا و پنج... نوچ نوچ ببین تو رو خدا دکی بی هیچ تلاشی صاحب هشت و پنج شد...
چشمانم گرد می شود و بلا کنجکاوانه به من و کیا نگاه کرده می پرسد.
-چی گفتی چشم هاش اینجوری شد؟
قبل از اینکه بتوانم جلو کیا را بگیرم جمله اش را به انگلیسی برای بچه ها تکرار می کند و خنده جمع را به هوا می برد.
چشم غره ای به کیا می روم که نیشش را برایم گوش تا گوش باز می کند و لباس را از هانا گرفته مقابلم می گیرد.
-بپوش ببینم می تونم امشب این چشمه به آب میرسه یا بازم از این دکی بخاری بلند نمیشه...
-کیانا؟
در مقابل این همه بی پرواییش فقط می توانم نامش را صدا بزنم
این دختر کی این همه بی حیا شده بود را خدا می داند.
زیپ لباس را باز می کند و جلوام می گیرد تا بپوشم.
کیا لباس را روی تنم بالا می کشد و با دقت لباس را سر جایش فیکس می کند و سارا زیپ لباس را می بندد و با کنار رفتنشان جیغ هیجان زده بلا و هانا را می شنوم.
کیا دستم را می گیرد و من آهسته چرخی میزنم که دامن لباس به پرواز در می آید.
-چطور شدم؟
دختر ها با ذوق نگاهم می کنند و کیا با لبخند یک وری اش قدم جلو می گذارد و در حالی که دست دور شانه ام حلقه می کند لب می زند
-مثل فرشته ها شدی... مکثی می کند و با شیطنت ادامه می دهد
-اگه دکی امشب سه راند به خدمتت نرسه به مرد بودنش شک می کنم...
جیغ خفه ای می کشم و قبل از اینکه فرار کند گوشت بازویش بین انگشت هایم فشرده می شود و همزمان با صدای جیغش صدای آدرین در جا میخکوبمان می کند.
خیلی جدی به کیانا نگاه می کند و با صدای خشن و دورگه از شهوت لب می زند.
- همین حالا تنهامون بذار تا شب خیلی دیره
https://t.me/+JPissWMBGmIwZDg0