❤️ داستانی از فداکاری و ازخودگذشتگی مادر
➖گویند که پزشک معروفی به خواستگاری زیباترین دختر شهر رفت، اما دختر به او پاسخ منفی داد و گفت: به شرطی قبول میکنم با تو ازدواج کنم که مادرت را به عروسیمان راه ندی! پزشک به فکر فرو رفت.
➖به نزد ملانصرالدین رفت و داستان را تعریف کرد. ملانصرالدین به او گفت: به نزد مادرت برو و دستانش را بشوی و فردا به نزد من بازگرد تا چارہی کار به تو گويم.
➖پزشک به منزل رفت و دستان مادرش را در دست گرفت و شروع به شستن کرد ولی ناخودآگاه اشک از چشمانش سرازیر شد. اولین بار بود که دستان مادرش را که از شدت شستن لباسهای مردم و تمیز کردن خانههای آنها چروک شده و تماما تاول زده بود را می دید. به طوری که وقتی آب روی دستان مادرش میریخت، مادر از درد به لرزه میافتاد.
➖پزشک نتوانست تا فردا صبح صبر کند و همان موقع به نزد ملانصرالدين رفت و گفت: من مادرم را به امروز نمیفروشم، چرا که او زندگیاش را برای آینده ی من تباہ کرده است.
╭┅═🦋💞🦋═──╮
@MIMMSLMADARR╰┅═🦋💞🦋═──╯