لینی مشغول خوردن صبحانه اش شد. اما حواسش به لقمه ها نبود. داشت برای خودش فکر می کرد. رفت وسط هال. بلند داد زد "من دیگه نمیخوام که این کرم زشت.." با دستش گهواره را نشان داد، ".. توی این خونه باشه. اگه همین الان پسش ندین.." کمی فکر کرد تا یادش بیاید، ".. به همون بیمارستانی که مامان گفت خدا از اونجا بهتون هدیه داده، من.." مکث کرد، ".. دیگه نفس نِ-میییی-کِ-شَم." بعد هم با دستش محکم جلوی دهان و دماغش را گرفت تا همه بفهمند شوخی ندارد.
7/
7/