خوب اين را قيامت چي بايد جواب داد واقعاً مردم همه چيز ما را زير ذره بين دارند ما نيازي نداريم كه عباي دو ميليون توماني بپوشيم نيازي نداريم كه كفش آنچناني بپوشيم ما كه ۵۰ سال روي منبر رفتيم هميشه پولش هم بوده ولي با ارزانترين عبا و قباي ايراني و ارزانترين كفش چرا ۲ يا ۳ بار براي من عباي خاشية ۲ يا ۳ ميليون توماني در همين ۲ يا ۳ سال هديه آوردند ما هم بخشيديم به آنهايي كه ميتوانستند با اين عباها به سر ببرند.
حكايت آقاي راشد معروف
خدا رحمت كند مرحوم آقاي راشد معروف را كه ۲۵ سال شبهاي جمعه توي راديو سخنراني داشت ميگفت يك بار رفتم تربت، تربت حيدريه دِهِمان، ده كاريز به ديدن پدرم آخوند ملا عباس تربتي كه خود ايشان به قلم خودشان شرح حال پدرش را نوشتهاند كه اگر خودشان با چشمش احوال پدر را نديده بود يكي ديگري ميخواست برايش تعريف بكند باور نميكرد.
خواندن كتاب فضيلتهاي فراموش شده بر ما طلبهها واجب است. ميگويد پدرم وقتي كه رفتم خوب من استاد دانشگاه تهران بودم عمامةژوژت و عينك پنس و كفش ورني و لباده اتو كشيده عباي قيمتي بابايم من رابه اين ريخت نديده بود به من گفت حسين علي من تا تربت ميخوام بروم (من آن خانه را رفتهام ديدهام) از آنجا تا تربت ۱۵ كيلومتر است و ايشان با اُلاغ ميآمدند چون ماشين نبود نصف راه را سواره و نصف راه را پياده چون ميگفتند اُلاغ هم حق استراحت دارد حتي زمستانها توي برف نصف جاده را پياده ميآمدند گفت آمديم تربت رفتيم به كاروانسرا گوشه كاروانسرا پالان دوزي بود رفت، سلام كرد به پالان دوز خيلي احترام كرد و گفت پالان اُلاغ من را اصلاح كردي گفت بلي آقاي راشد يا آخوند ملا عباس اين پالان اصلاح شده شماست پدرم هم پير بود برگشت به من گفت حسين علي پالان را بردار ببريم بيرون كاروانسرا و بعد روي الاغ بگذاريم و ببريم من يك مقدار معتل شدم استاد دانشگاه اين لباس من پشت راديوي ايران هنوز هيچ آخوندي صحبت نميكرد پالان بردارم خودش پالان را برداشت و گذاشت روي كولش و راه افتاد هر كار كردم گفت نه عزيز دلم خودم ميآورم اما توي دنيا لباسي را بپوش كه ارباب تو نباشد و تو نوكر لباس نباشي يك زندگي بكن كه كل زندگي را از پشت سر دنبال خودت به طرف پروردگار عالم بكشي نه اينكه تو به ايت طرف كشيده بشوي.
يك داستاني هم از ايشان نقل بكنم اين را من به دو واسطه نقل ميكنم شهرداري تهران قبلاً در ميدان توپخانه بود ساخت زمان رضاخان بود آقاي راشد خانهاش طرفهاي همين بهارستان و خيابان ايران بود شهرداري ميخواست يك خيابان بكشد به تمام خانهها اخطار كرد كه بيايند پول خانههايشان را بگيريد سند بياوريد به نام شهرداري بشود برويد جاي ديگر و با اينكه زمان شاه بود ايشان ميفرمايند كه پول خانهها را به قيمت دادند يك بار هم به ايشان اخطار كردند كه خانه شما قيمتش اين مقدار است بياييد سند بياويد پولش را بگيريد خانه را واگذار كنيد آقاي راشد نرفت بار دوم اخطار كردند حالا اخطار كننده كي است يك مهندس يهودي و متعصب در يهوديت كه اين مهندس يهودي بعد يك مؤمن درس حسابي شد يك مؤمن واقعي كه همان واسطةدوم من بهش ميگويد تو با اين تعصب در يهوديت چي شد اين قدر متدين خوبي شدي گفت ما به يك خانه دو با اخطار كرديم سندت را بياور و پولت را بگير برو نيامد بار سوم اخطار كرديم ما ميآيم اثاثهايت را ميبريم ميگذاريم انبار پولت را هم واريز بانك ميكنيم خودت ميداني با خودت گفت بار سوم آمد. آمد اتاق من ديدم كه يك روحاني است گفتم: آقا من به تمام مردم اخطار كردم همه بار اول آمدند پولشان را هم گرفتند و راضي هم بودند شما چرا نيامديد.
گفتند: براي اينكه شما به يك مملكت ميخواستيد شلم بكنيد من نميتوانستم قبول ظلم بكنم.
چه ظلمي؟ چه ظلمي؟ (ببخشيد خانه را ۱۴ هزار تومان به پول آن زمان قيمت كرده بودند) گفتند: چه ظلمي؟
گفت: من دو يا سه كارشناس متخصص، وارد به كار و ارزياب آوردهام خانه را قيمت كردهام بيش از هفت هزار تومان قيمت نگذاشتند. شما اين هفت هزار اضافه را به چه دليل ميخواهيد به من آخوند بدهيد؟ به چه دليل؟ من چه طوري فرداي قيامت جواب اين هفت هزار تومان اضافه را به پروردگار بدهم گفت من بهش گفتم شما كي هستيد؟
گفت: من حسين علي راشد هستم خوب آن هم كه اهل گوش دادن به راديو نبود. گفتم: شغلتان چيست؟ گفتم: گوينده هستم، منبري هستم، شبهاي جمعه هم راديو منبرهايم را پخش ميكند. گفت: كه آقاي راشد قبل از اينكه من پولي را كه خودت ميگويي هفت هزار توان را برايت بدهم سند را بگيرم اول من را بايد مسلمان كني اگر اسلام اين است كه انصاف و عدل نيست كه من در يهوديت بمانم اول من را مسلمان بكن بعد پولت را بگير. يعني آخوند بايد اين باشد.
حكايت مسلمان شدن ۲۵ مرد و زن آلماني
حكايت آقاي راشد معروف
خدا رحمت كند مرحوم آقاي راشد معروف را كه ۲۵ سال شبهاي جمعه توي راديو سخنراني داشت ميگفت يك بار رفتم تربت، تربت حيدريه دِهِمان، ده كاريز به ديدن پدرم آخوند ملا عباس تربتي كه خود ايشان به قلم خودشان شرح حال پدرش را نوشتهاند كه اگر خودشان با چشمش احوال پدر را نديده بود يكي ديگري ميخواست برايش تعريف بكند باور نميكرد.
خواندن كتاب فضيلتهاي فراموش شده بر ما طلبهها واجب است. ميگويد پدرم وقتي كه رفتم خوب من استاد دانشگاه تهران بودم عمامةژوژت و عينك پنس و كفش ورني و لباده اتو كشيده عباي قيمتي بابايم من رابه اين ريخت نديده بود به من گفت حسين علي من تا تربت ميخوام بروم (من آن خانه را رفتهام ديدهام) از آنجا تا تربت ۱۵ كيلومتر است و ايشان با اُلاغ ميآمدند چون ماشين نبود نصف راه را سواره و نصف راه را پياده چون ميگفتند اُلاغ هم حق استراحت دارد حتي زمستانها توي برف نصف جاده را پياده ميآمدند گفت آمديم تربت رفتيم به كاروانسرا گوشه كاروانسرا پالان دوزي بود رفت، سلام كرد به پالان دوز خيلي احترام كرد و گفت پالان اُلاغ من را اصلاح كردي گفت بلي آقاي راشد يا آخوند ملا عباس اين پالان اصلاح شده شماست پدرم هم پير بود برگشت به من گفت حسين علي پالان را بردار ببريم بيرون كاروانسرا و بعد روي الاغ بگذاريم و ببريم من يك مقدار معتل شدم استاد دانشگاه اين لباس من پشت راديوي ايران هنوز هيچ آخوندي صحبت نميكرد پالان بردارم خودش پالان را برداشت و گذاشت روي كولش و راه افتاد هر كار كردم گفت نه عزيز دلم خودم ميآورم اما توي دنيا لباسي را بپوش كه ارباب تو نباشد و تو نوكر لباس نباشي يك زندگي بكن كه كل زندگي را از پشت سر دنبال خودت به طرف پروردگار عالم بكشي نه اينكه تو به ايت طرف كشيده بشوي.
يك داستاني هم از ايشان نقل بكنم اين را من به دو واسطه نقل ميكنم شهرداري تهران قبلاً در ميدان توپخانه بود ساخت زمان رضاخان بود آقاي راشد خانهاش طرفهاي همين بهارستان و خيابان ايران بود شهرداري ميخواست يك خيابان بكشد به تمام خانهها اخطار كرد كه بيايند پول خانههايشان را بگيريد سند بياوريد به نام شهرداري بشود برويد جاي ديگر و با اينكه زمان شاه بود ايشان ميفرمايند كه پول خانهها را به قيمت دادند يك بار هم به ايشان اخطار كردند كه خانه شما قيمتش اين مقدار است بياييد سند بياويد پولش را بگيريد خانه را واگذار كنيد آقاي راشد نرفت بار دوم اخطار كردند حالا اخطار كننده كي است يك مهندس يهودي و متعصب در يهوديت كه اين مهندس يهودي بعد يك مؤمن درس حسابي شد يك مؤمن واقعي كه همان واسطةدوم من بهش ميگويد تو با اين تعصب در يهوديت چي شد اين قدر متدين خوبي شدي گفت ما به يك خانه دو با اخطار كرديم سندت را بياور و پولت را بگير برو نيامد بار سوم اخطار كرديم ما ميآيم اثاثهايت را ميبريم ميگذاريم انبار پولت را هم واريز بانك ميكنيم خودت ميداني با خودت گفت بار سوم آمد. آمد اتاق من ديدم كه يك روحاني است گفتم: آقا من به تمام مردم اخطار كردم همه بار اول آمدند پولشان را هم گرفتند و راضي هم بودند شما چرا نيامديد.
گفتند: براي اينكه شما به يك مملكت ميخواستيد شلم بكنيد من نميتوانستم قبول ظلم بكنم.
چه ظلمي؟ چه ظلمي؟ (ببخشيد خانه را ۱۴ هزار تومان به پول آن زمان قيمت كرده بودند) گفتند: چه ظلمي؟
گفت: من دو يا سه كارشناس متخصص، وارد به كار و ارزياب آوردهام خانه را قيمت كردهام بيش از هفت هزار تومان قيمت نگذاشتند. شما اين هفت هزار اضافه را به چه دليل ميخواهيد به من آخوند بدهيد؟ به چه دليل؟ من چه طوري فرداي قيامت جواب اين هفت هزار تومان اضافه را به پروردگار بدهم گفت من بهش گفتم شما كي هستيد؟
گفت: من حسين علي راشد هستم خوب آن هم كه اهل گوش دادن به راديو نبود. گفتم: شغلتان چيست؟ گفتم: گوينده هستم، منبري هستم، شبهاي جمعه هم راديو منبرهايم را پخش ميكند. گفت: كه آقاي راشد قبل از اينكه من پولي را كه خودت ميگويي هفت هزار توان را برايت بدهم سند را بگيرم اول من را بايد مسلمان كني اگر اسلام اين است كه انصاف و عدل نيست كه من در يهوديت بمانم اول من را مسلمان بكن بعد پولت را بگير. يعني آخوند بايد اين باشد.
حكايت مسلمان شدن ۲۵ مرد و زن آلماني