کمی قبل از ایستگاه اتوبوس ایستاده بود، یک ماشین جلوی پایش ترمز زد. راننده مرد جوان و زیبایی بود. پرسید چند؟ و زن بدون اینکه قیمت بگوید سوار شد. دوباره به پسرش فکر کرد و به شغلش که کارمند اداره بود و به اینکه چقدر همکاران با احترام برخورد میکنند و او را زن موقر و موجهی میدانند. اما اینبار ترسید گریه کند. آخرین باری که گریه کرد که تو را خدا پیادم کنید، من بچه دارم، نمیتونم.. کتک مفصلی از راننده خورده بود.
مرد جوان رشته افکارش را پاره کرد و پرسید: نگفتی چند؟
زن گفت پول نمیخوام
مردد بود که بگوید بایست، اما یادش آمد که ماه هاست سکس نداشته و چقدر تحت فشار است بخصوص شبها. به شوهرش فکر کرد که هیچ وقت نیست و هر وقت هم هست اینقدر پشت لپ تاپ مینشیند تا همانجا خوابش ببرد و بارها مچش را با زنان دیگر گرفته است. بخاطر پسرش طلاق نگرفته بود اما دو سالی میشد که هیچ ارتباطی با هم نداشتند. کمی مصمم تر شد که ایندفعه اینکار را تمام کند. راننده جوان بود و خوش سیما اما باز شخصیتش اجازه نمیداد. آمد داد بزند که آقا پیاده میشم، یادش افتاد که دوباره شب میشود و چقدر ممکن است پشیمان بشود که چرا بازهم پیاده شده است.
مرد جوان که به نظر میرسید از این همه سکوت کمی وحشت کرده است دوباره رشته افکار زن را پاره کرد و پرسید چیزی میخورید بگیرم؟
زن گفت نه هیچی نمیخوام آقا. لطفا تا پشیمون نشدم فقط برید.
و چند دقیقه بعد با مرد جوان وارد خانه شدند
#مجتبی_رجبی
@mjtabarajabi