[روزِ اول، بیهوا قلبِ مرا دزدید و رفت!
روزِ دوم آمد و اسمِ مرا پرسید و رفت
روزِ سوم آخ! خالی هم کنارِ لب گذاشت!
دانهی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روزِ چارُم، دانهاش گُل داد و او با زیرکی،
آن غزل را از لبم نه، از نگاهم چید و رفت!
با لباسِ قهوهای آن روز فالم را گرفت؛ خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت!
فیل را هم این بلا از پا میاندازد خدا!
هِی لبِ فنجانِ خود را پیش من بوسید و رفت...
او که طرزِ خندهاش خانه خرابم کرده بود،
با تبسم° حالِ اهلِ خانه را پرسید و رفت!
تا بچرخانم دلش را، نذرها کردم ولی
جای دل، از بختِ بد، دلبر° خودش چرخید و رفت...
زیرِ باران راه رفتن، گفت میچَسبد چقدر
با همین حالش به من حالِ دعا بخشید و رفت...
استجابت شد، چه بارانی گرفت آنشب؛ ولی...
بیمن او بارانیَش را پا شد و پوشید و رفت!
روزِ آخر، بیدعا، بیابر هم باران گرفت؛ دید اشکم را،
نمیدانم چرا خندید و رفت...🙂🌧💕]
[روزِ اول، بیهوا قلبِ مرا دزدید و رفت!
روزِ دوم آمد و اسمِ مرا پرسید و رفت
روزِ سوم آخ! خالی هم کنارِ لب گذاشت!
دانهی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت
روزِ چارُم، دانهاش گُل داد و او با زیرکی،
آن غزل را از لبم نه، از نگاهم چید و رفت!
با لباسِ قهوهای آن روز فالم را گرفت؛ خویش را در چشمهای بیقرارم دید و رفت!
فیل را هم این بلا از پا میاندازد خدا!
هِی لبِ فنجانِ خود را پیش من بوسید و رفت...
او که طرزِ خندهاش خانه خرابم کرده بود،
با تبسم° حالِ اهلِ خانه را پرسید و رفت!
تا بچرخانم دلش را، نذرها کردم ولی
جای دل، از بختِ بد، دلبر° خودش چرخید و رفت...
زیرِ باران راه رفتن، گفت میچَسبد چقدر
با همین حالش به من حالِ دعا بخشید و رفت...
استجابت شد، چه بارانی گرفت آنشب؛ ولی...
بیمن او بارانیَش را پا شد و پوشید و رفت!
روزِ آخر، بیدعا، بیابر هم باران گرفت؛ دید اشکم را،
نمیدانم چرا خندید و رفت...🙂🌧💕]