همیشه فکر میکردم آدما میان و نمیرن
همیشه فکر میکردم وقتی آدما میان دیگه تنها نمیشم! اما نمیدونستم بزرگ که بشم حتی بودن آدم ها هم تنهاییه..
همیشه پشتم به یکی گرم بود..!
دق دقه داشتم! صبح که بیدار میشم چیکار کنم! شب کدوم قسمت پذیرایی تو بغل مامان بخوابم؟ فردا پاشم چه بازیی کنم! هنوز فردا نشده بود از اهالی بپرسم فردا کی میاد خونه؟ یا ما میریم جایی!
اومدن آدم ها خوشحالم میکرد، بچه بودم! هروقت یکی میرفت، میگفتن میره و برمیگرده کار داره منم ساعت ها روز ها منتظر میموندم، چشم انتظار...
وقتی کسی میمرد تو مجلس خطم ها نگاا میکردم آدمارو بعد که خلوت میشد ادا هاشونو واسه مامانم در میوردم تا خنده اشکاشو بشوره ببره! بچه بودم خیلیا از روح من کنده شدن و چشم انتظار موندم بیان، چشم انتظار موندم کاراشون تموم شه! حتی گاهی وقتا دل کوچیکم میگرفت! یه گوشه خونه مینشستم خودمو جمع میکردم یواش گریه میکردم!
بزرگ تر شدم و وابسته آدما دیگه وقتی میرفتن گول نمیخوردم، چشم انتظار نمیموندم، میدونستم میرن و نمیان، یا لباسشونو بغل میکردم یا عکساشونو میخوابیدم و بازم یواش گریه میکردم!
بزرگ تر شدم! جایی که باید ادامه بچگی و دق دقه هام قشنگ تر میشد، یهو همه چیز خراب شد، چشمام باز شد، از آدما ترسیده و ترد شدم! حتی از خودمم فرار میکردم، فک. میکردم آدما رباطن، انقد بی رحمن! موقعی که باید میخندیدم، خاطره میساختم! سر از احساس و درک در اوردم، سر از جامعه کثیف آدما در اوردم!
میبینی؟ چه قشنگ تصورات یه انسان رو چجوری خراب میکنن دکتر؟
هنوزم وابسته آدما بودم!
اما کمتر و با ترس! دلهره، استرس!
وسط خیانت و تجاوز و تنهایی و ترس
داخل همین حین یکی از ادما رفت!
انگار روح از بدنم جدا شد دکتر!
این دفعه نه ادا کسیو در میوردم
نه اشکارو خنده میکردم
نه لباس و عکس بغل. میکردم
فقط زجه میزدم!
گذشت و بگذشت
چندین بار روح از تنم جدا شد و کمری پر از زخم و بخیه! از آدما از رفتنشون! از اینکه تنهام گذاشتن! از حرفا، دروغا خیانتا، تجاوزا!
بزرگ تر شدم! دیگه از چشمای آدما میخوندم! دردشون. چیه! کجاها بخیه میخواد!
ولی سر شده بودم از رفت و اومد آدما!
سر شده بودم از انتظار و چشم انتظار بودن! اما هنوزم خام بودم!....
عاشق و مجنون شدم! نالیدم، زمین خوردم! بلند شدم! بارها خوابیدم طولانی
بارها مُردم خفه! بارها لای بغض هام خفه شدم! تا بزرگ شدم!
و الان آدما کمو و بیش هوای همو دارن
الان آدما کمو و بیش کنار همن
الان آدما دیگه رباط نیستن!
بینشون خوب پیدا میشه!
ولی دکتر گله دارم!
چرا از آدما واسه من تصویر بد ساختن!
بیرحمی، دروغ، خیانت، تجاوز، رفتن اوو
الان دیگه رفتن هیچ آدمی اشک به چشمام نمیاره!
علاقه ای به اومدن آدما ندارم!
دیدن آدما ندارم!
وابسته آدما نیستم!
افسرده هم نیستم دکتر!
ولی فقط حالم خوب نیست!
فقط گله دارم! و دلم میخواد تا سال برات حرف بزنم و بارون ببارم! ولی قضاوتم نکن دکتر! راهنمایی نکن دکتر!
من راهو بلدم!
ولی حالم خوب نیست..!
درمون بم بده دکتر..!
نه دارو..!
- متین از خواب بیدار شو دیرت شده!