مَنی در دنیای دیگر یا شاید آن طرف همین دنیا ، اکنون دارد از پنجره ، محوطهی خانه سالمندان را تماشا میکند که باقیِ پیرمرد ها با یکدیگر صحبت میکنند و کمی بعد گفته های خود را فراموش میکنند.
اما همان مَنِ ۸۰ ، ۹۰ ساله ، همه چیز را خوب به یاد دارد...
بهار را به یاد دارد. چشمان سبز بهار را به یاد دارد که مانند جوانه های سبز بهاری بود ؛ لبان سرخِ لالهگون بهار ، همان چشم های سبزی که بادامی بودند...
نمیداند که بهار کجاست ، سالهاست که از بهار خبری ندارد اما خوب به خاطر دارد که بهار را در پاییز از دست داد ، خیابان اصلی یکی از محلات پایین شهر ، آخرین بار او را به آغوش کشید ، او را بوسید ، بویید و او را ... برای آخرین بار زندگی کرد. به یاد دارد که لب های بهار در سرما سرخ تر میشد. به یاد دارد بهار با او در خیابان ها قدم میزد و گاهی از سرما به خود میلرزید اما فقط کافی بود دست در دست بهار بگذارد تا بهار آرام گیرد.
هنوز به خاطر میآورد که چند سال و چند روز است که بهارش خزان شده. به یاد دارد آن روزی که در میان فروردین ، برفِ سنگینی آمد و همه شکوفه ها را سوزاند.
میداند چه روزی از چه سالی بود که باغاش ثمر نداشت و آفت به باغِ بهارخیزش زد.
اما بهار کجاست؟ چشمان بادامیِ سبز او هنوز هم وقتی میخندند درشت تر میشوند؟ هنوز هم وقتی میخندد یه چال عمیق در گونه اش ایجاد میشود؟ هنوز بهار لباس های گل گلی میپوشد؟ یا حالا دیگر بهارِ بهار خزان شده؟
تابستان و پاییز و زمستان به بهار فکر میکردم و در بهار ، روز هایم پاییزی بود.
اینجا مدت هاست که پاییز است ، گاهی زمستان میشود ، گاهی تابستان ؛
اما مدت های طولانیست که بهار نیست...
راستی
حسام هم اینجاست ؛ برای خود پیرمردی شده است... موهای سفید و کم پشتاش را مثل قدیم هر روز شانه میکند.
این روز ها میبینم که پنهانی با صدیقه خانم که به تازگی حنا روی موهایش گذاشته گاهی میخندد.
و من از پنجره محوطه را میبینم...
شاید بهارِ آن منِ در آسایشگاه ، تو بودی...
شاید بهارِ من تو بودی که حالا وجودت به دل دیگران آبادی را هدیه میکند.
اگر کمی میخندی ، هنگام خنده هایت به یاد من هم باش ؛ اجازه بده کمی نسیمِ بهاری لبخندت به سمت من رهسپار شود.
به محوطه نگاه میکنم.
پشت این پنجره ، خاطراتی وجود دارند ، آرزوهایی وجود دارند ، حسرت ها و اشتباهاتی وجود دارند که هیچوقت از آنها درس نگرفتم. میان این پیرمرد ها ، من حتی حسرت هایم را هم به خاطر دارم...
منِ پیر ، منتظرِ آمدن بهار است ،
منتظرِ پیر ، چشم به راه توست...
به تو فکر میکنم تا روزی که مو های سفیدم گواهِ عشقِ دائمی من باشند.
در کنج این آسایشگاه ، با بهار خاکم کنید.
این بار اگر بهار را داشته باشم ، شکوفه میدهم ، جوانه میزنم ، برخواهم گشت ، با درختِ پژمردهای
@montazerneviss | شادروان
اما همان مَنِ ۸۰ ، ۹۰ ساله ، همه چیز را خوب به یاد دارد...
بهار را به یاد دارد. چشمان سبز بهار را به یاد دارد که مانند جوانه های سبز بهاری بود ؛ لبان سرخِ لالهگون بهار ، همان چشم های سبزی که بادامی بودند...
نمیداند که بهار کجاست ، سالهاست که از بهار خبری ندارد اما خوب به خاطر دارد که بهار را در پاییز از دست داد ، خیابان اصلی یکی از محلات پایین شهر ، آخرین بار او را به آغوش کشید ، او را بوسید ، بویید و او را ... برای آخرین بار زندگی کرد. به یاد دارد که لب های بهار در سرما سرخ تر میشد. به یاد دارد بهار با او در خیابان ها قدم میزد و گاهی از سرما به خود میلرزید اما فقط کافی بود دست در دست بهار بگذارد تا بهار آرام گیرد.
هنوز به خاطر میآورد که چند سال و چند روز است که بهارش خزان شده. به یاد دارد آن روزی که در میان فروردین ، برفِ سنگینی آمد و همه شکوفه ها را سوزاند.
میداند چه روزی از چه سالی بود که باغاش ثمر نداشت و آفت به باغِ بهارخیزش زد.
اما بهار کجاست؟ چشمان بادامیِ سبز او هنوز هم وقتی میخندند درشت تر میشوند؟ هنوز هم وقتی میخندد یه چال عمیق در گونه اش ایجاد میشود؟ هنوز بهار لباس های گل گلی میپوشد؟ یا حالا دیگر بهارِ بهار خزان شده؟
تابستان و پاییز و زمستان به بهار فکر میکردم و در بهار ، روز هایم پاییزی بود.
اینجا مدت هاست که پاییز است ، گاهی زمستان میشود ، گاهی تابستان ؛
اما مدت های طولانیست که بهار نیست...
راستی
حسام هم اینجاست ؛ برای خود پیرمردی شده است... موهای سفید و کم پشتاش را مثل قدیم هر روز شانه میکند.
این روز ها میبینم که پنهانی با صدیقه خانم که به تازگی حنا روی موهایش گذاشته گاهی میخندد.
و من از پنجره محوطه را میبینم...
شاید بهارِ آن منِ در آسایشگاه ، تو بودی...
شاید بهارِ من تو بودی که حالا وجودت به دل دیگران آبادی را هدیه میکند.
اگر کمی میخندی ، هنگام خنده هایت به یاد من هم باش ؛ اجازه بده کمی نسیمِ بهاری لبخندت به سمت من رهسپار شود.
به محوطه نگاه میکنم.
پشت این پنجره ، خاطراتی وجود دارند ، آرزوهایی وجود دارند ، حسرت ها و اشتباهاتی وجود دارند که هیچوقت از آنها درس نگرفتم. میان این پیرمرد ها ، من حتی حسرت هایم را هم به خاطر دارم...
منِ پیر ، منتظرِ آمدن بهار است ،
منتظرِ پیر ، چشم به راه توست...
به تو فکر میکنم تا روزی که مو های سفیدم گواهِ عشقِ دائمی من باشند.
در کنج این آسایشگاه ، با بهار خاکم کنید.
این بار اگر بهار را داشته باشم ، شکوفه میدهم ، جوانه میزنم ، برخواهم گشت ، با درختِ پژمردهای
@montazerneviss | شادروان