جلوی آیینه روی زمین نشسته بودم و ظرف کوچیک حاوی یه رنگ من درآوردی کف دستم کز کرده بود.اگه خیلی اصرار داشتم که اسم بذارم روش میتونستم بگم که قرمز عنابی عه.
داشتم سعی میکردم که خواص عناب رو به خاطر بیارم و همزمان از توی آیینه لب و لوچه ی آویزون اونو برانداز میکردم و نفهمیدم کِی دستم از پیام های عصبی ای که باید توسط مغزم بهش میرسید,پیشی گرفت و بی هیچ دستوری بالا رفت و سردی رنگ, پوست گرم سرم رو شوکه کرد.
با بی حوصلگی نگام کرد و گفت:حالا مگه موهای خودت چشه که داری از این گها میمالی به سرت باز؟
همزمان با پخش کردن رنگ روی موهام از توی آیینه نگاش کردم و گفتم:ببین بذار تنها "مامان" رابطه من باشم.توو این یکی دیگه ملحق نشو بهم.چون دیگه اونوقت دوتا مامان حرفای جالبی نخواهند داشت که با هم بزنن مگر غیبت کردن درباره ی بچه هاشون یا در بهترین حالت تعریف و تمجید بیجا دادن ازشون. و سخن دوم این که همیشه برای تغییر,لزومی نداره که حتما نقصی وجود داشته باشه.گاهی هم میشه که تنها دلیل تغییر "خواستن" باشه.
جوری که انگار حرفامو نشنیده, بلند شد اومد سمتم و برس و کاسه ی رنگ رو از دستم گرفت و خودشو با رنگ آمیزی کله ی من مشغول کرد.درست مثل بچه ای که ترسا و شک و تردیدا و سؤالاشو میخواد با کشیدن چار تا کوه و درخت و خونه سرکوب کنه.
گفتم: به نظرت رنگی مونده که تا الان نزده باشن به موهاشون؟نه پسر! از قهوه ای کبابی بگیر تا صورتی غروبی.همه رو نمودن تا الان.دیگه هیچ چیزی جدید و عجیب نیست.
چونه مو گرفت و سرمو داد بالا تا بتونه زل بزنه توی چشمام و بگه:چرا چیزای دیگه رو نمیخوای تغییر بدی پس؟
دوباره سرمو انداختم پایین و گفتم:من میخوام.اما اونا تغییرپذیر نیستن.[چند ثانیه سکوت - دستمو بلند کردم و دستشو گرفتم] قبل از این که بگی "مثلا؟" و با اون نگاه های عاقل اندر سفیهت اعدامم کنی بیا بشین پیشم تا بهت بگم مثلا چیا.
نشست.چند قطره رنگ از بالای گوش چپم تالاپ سقوط کرد روی شونه م.نگاه دوتامون روی اون چند قطره قفل شد و من دستاشو گرفتم و سعی کردم دوباره نگاهشو به صورتم برگردونم.
گفتم:زمان و مکان.اگر "خواستن" تنها لازمه ی "تغییر" بود شک نکن که اولین چیزایی که تغییر میدادم زمان و مکان مون بود.مثلا به جای این که دهه ی نود تازه متولد شیم,اون موقع بلوغ رو بذاریم پشت سرمون و بی این که زشت و بدصدا باشیم و خفن ترین فعالیت جنسیمون خودارضایی باشه, نوجوونی کنیم.اینجا هم نه ها! یه جایی فرسنگ ها دورتر از این آسیای طلسم شده ی منحوس خونی.آمریکا مثلا.
میرفتیم سگ و گربه های ملتو میگردوندیم,پولامونو جمع میکردیم,میرفتیم کنسرت نیروانا و تا مرز از هم گسسته شدن تارهای صوتیمون Come as u Are رو نعره میزدیم و با Smells like teen spirit گردن هامونو از دست میدادیم.
آخر همون شب هم توی زیرزمین خونتون میرفتیم به جنگ تن به تن و بعدش لش و کرخت و پناه گرفته بین یه مشت تیر و تخته با دستای لرزون و لبای لرزونتر سیگار میکشیدیم و میگفتیم پسر اینجارو ما چقد کرت کوبین و کورتنی لاو ایم و ارواح عمه شون که آره واقعا به اندازه ی عکساشون قشنگ و عاشق و خوشبختن!
کل هفته در انتظار 22 دقیقه فرندز دیدن خودمونو هلاک میکردیم و اون چند ثانیه همخونی کردن با آهنگ تیتراژش رو با دنیا عوض نمیکردیم.
تا وقتی که تایتانیک روی پرده بود دوباره و سه باره و چندباره میرفتیم میدیدیمش و لباسامون از اشکای هم لک میزد و هر بلندی ای که دم دستمون میومد میشد کشتی تایتانیک ما.
میرفتیم اون رستورانه که یکی از لوکیشنای پالپ فیکشن بودو پیدا میکردیم و توی یکی از اون ماشینا مینشستیم و شِیک پنج دلاری سفارش میدادیم و قبل از این که با هم برقصیم دماغامونو پودری میکردیم.
به اندازه ی کافی پشیمون شدی از سؤالت یا همچنان به نمک پاشی کردن زخم های جسم و روحمون ادامه بدم؟!
#آریسارا
#90s #90svibes #90sshows #90smusic #90sshit
#nirvana #kurtcobain #courtneylove
#Friends
#Titanic
#pulpfiction
متن از کانالِ 👇
@mybastardsoul