ما مورچه ها رو نمی کشتیم اما بهار و تابستون که می شد از هر گوشه و سوراخی که میشد ولو برای یک دونه برنج یا یک قطره شربت هجوم می آوردن توی خونه .
ما عادت نداشتیم بکشیمشون مادربزرگم میگفت گناه داره و نمیذاشت کسی بهشون دست بزنه و هرکاری می کرد که برن
حتی طبق یه سنت قدیمی براشون قران می آورد و قسمشون می داد که برن
بعدها که ماها بزرگ شدیم هم دلمون نمیومد بکشیمشون . موجودات زنده بودند و سعی می کردیم به روش مدرن یه راه هایی پیدا کنیم که فراریشون بدیم ...
اما قضیه به اینجا ختم نمیشد نه مورچه های قدیمی مادر بزرگم با قسم قران می رفتند نه مورچه ی خونه ی ماها با روش های علمی فراری می شدند ...آخر سر ذله مون میکردند ، عصبانی می شدیم از اینکه همه جا بودند از اینکه گاهی به دست و بالمون می پیچیدند از اینکه توی قندون بالای کابینت پر میشد از مورچه هایی که چه همه راه اومده بودند اونوقت بود که دیگه بنا کردیم به کشتنشون ... به ریختن پودرهای حشره کش توی مسیر تهیه آذوقشون و سیمان کردن سوراخ هایی که از اونجاها پیداشون میشد. شروع کردیم به کشتن چرا که آسایش ما رو به هم زده بودند چونکه توی قلمروی که ما فکر می کردیم تنها حق زندگی کردن داریم زندگی می کردند. چون مزاحم بودند و ما زور داشتیم . ما قدرت داشتیم پس می کشتیمشون و برامون مهم نبود خانواده دارند یا نه ، کسی منتظرشونه یا نه ، ما زور داشتیم و قلمرو قلمرو ما بود بعد از یه مدتی حتی برامون مهم نبود چندتا چندتا میکشیمشون دیگه حتی عذاب وجدان نمیگرفتیم و چیزی که برامون مهم بود برقراری آرامش قلمروی بود که ما حاکمش بودیم ما دیگه حتی از اینکه میکشتیمشون شاد بودیم و لبخند پیروزی می زدیم ...
@mydiarists