در سکوت در اتوبوس واحد،بر روی صندلی جدایی،متمایز از دیگران نشسته ام و انتظار میکشم تا ساعت دقیقا ۷ شود و اتوبوس راه بیافتد.سر و صدا و هیاهو! اطرافم مملوء است از اصوات مختلف، بوی لطیف نرگس هایی که برای مادرم خریده ام بینی ام را قلقلک می دهد...چند پسربچه کوچک که شاید از ۸ سال بیشتر نباشند آنسوی اتوبوس هم راستای من نشسته اند و مشغول صحبتند....جلیقه های نه چندان ضخیمی بر تن دارند،به دستهایشان که نگاهی می اندازم ترک ها و پوست زمخت دستشان توجهم را جلب می کند،اما انگار آنها به این وضع عادت کرده اند...
دستهایم عاجز از حرکت اند، با خود می اندیشم الان هاست که دستهایم ترک بخورد و بشکند،انگاری ۳۰ سال فرسوده تر شده ام!
حس و حال تردد با اتوبوس همیشه برایم هیجان انگیز است...!
دستهایم عاجز از حرکت اند، با خود می اندیشم الان هاست که دستهایم ترک بخورد و بشکند،انگاری ۳۰ سال فرسوده تر شده ام!
حس و حال تردد با اتوبوس همیشه برایم هیجان انگیز است...!