وقتایی که دُکمه اجتماعی بودنم خاموش میشه، دیگه کلاً تموم راههای ارتباطیم با جَهان بیرون قطع میشه.
این تِرومای جُنونبرانگیز اونقدر ادامه پیدا میکنه تا هورمون هایِ احتیاج به وجودِ موجودی به نام آدمیزاد از غدد پس سریِ مغزی ترشح بشه و من به خودم بیام و کمکم کلیدِ
اتاق انفرادی رو از تویِ سیاهچال بردارم و قفل این زندان خودساخته رو باز کنم.