میخام براتون از آدم هایی بگم که خودشون رو نمیگیرند:")
دیشب یکی از دوستای بابام که من تو عمرم کلا سه روز رو با خانوادش گذروندم اونم چند سال پیش ها اومده بود پیشمون.
دخترش از من سه سال کوچیک تره و من همون چند سال پیش که اومده بود خونه مون یادمه که باهم دیگه خوابیدیم.(معمولا اگه مهمونی کسی میاد خونه ی ما، همه شون تو اتاق دیگه میخابن، و من معمولا با کسی یکجا نمیخوابم، مگه مجبور باشم و در این حالت خیلی معذب میشم و نمیتونم درست بخوابم)
اول فکر که دیدمش گفتم بزرگ شده دیگه تو اون مود ها نیست و حتما خودش رو میگیره و همچین وایبی بهم میداد. و اصلا فکر میکردم ازومن خوشش نمیاد. هرچند قضاوت کردن زود هنگام کار بدیه *نکته اخلاقی*
من فقط آویزای کیفش رو دیدم و چون خیلی ساکت بود و هیچی نمیگفت ازش پرسیدم آرمی ای؟ و اون هم شروع کرد از کیپاپ حرف زدن و رفتیم توی بحث آهنگ. وسایلشو جابه جا کردیم. میوه هارو شستیم. بیرون رفتیم. پیاده روی کردیم. توی ماشین پنجره هارو باز کرده بودیم و شهرو بهش نشون میدادم. شام خوردیم و توی تمام این مدت ها (حدودا ۵ ساعت) فقط در مورد آهنگ حرف میزدیم و سبک های مختلف موسیقی...
وآخرشم اومد تو اتاقم و گفت استرنجر تینگز رو دیدی؟ و من مثل چی ذوق کرده بودم و فهمیدم اونم مثل من همون روزای اول که زیرنویسش اومده تمومش کرده.
نشستیم که فیلم نگاه کنیم گفت که یه مینی سریال قدیمی رو ندیده و من اونو داشتم و تا 4 صبح باهم دیگه نگاش کردیم. وقتی لحظه های خاصش میومد یهویی میدیدی دستمو گرفت فشار میداد و باهم عر میزدیم. و آخرشم انقدر خسته بودیم که رو همون تخت با لبتاب باز کنار هم خوابمون برد.
صبح امروز هم که داشتن میرفتن چند تا عکس باهم دیگه گرفتیم و بغلم کرد گفت خشلی خوش گذشت مرسی.
و جدیدا یجیزی کشف کردن که دوستایی که از خودم کوچیک ترن خیلی وایب کیوتی بهم میدن:")
دیشب یکی از دوستای بابام که من تو عمرم کلا سه روز رو با خانوادش گذروندم اونم چند سال پیش ها اومده بود پیشمون.
دخترش از من سه سال کوچیک تره و من همون چند سال پیش که اومده بود خونه مون یادمه که باهم دیگه خوابیدیم.(معمولا اگه مهمونی کسی میاد خونه ی ما، همه شون تو اتاق دیگه میخابن، و من معمولا با کسی یکجا نمیخوابم، مگه مجبور باشم و در این حالت خیلی معذب میشم و نمیتونم درست بخوابم)
اول فکر که دیدمش گفتم بزرگ شده دیگه تو اون مود ها نیست و حتما خودش رو میگیره و همچین وایبی بهم میداد. و اصلا فکر میکردم ازومن خوشش نمیاد. هرچند قضاوت کردن زود هنگام کار بدیه *نکته اخلاقی*
من فقط آویزای کیفش رو دیدم و چون خیلی ساکت بود و هیچی نمیگفت ازش پرسیدم آرمی ای؟ و اون هم شروع کرد از کیپاپ حرف زدن و رفتیم توی بحث آهنگ. وسایلشو جابه جا کردیم. میوه هارو شستیم. بیرون رفتیم. پیاده روی کردیم. توی ماشین پنجره هارو باز کرده بودیم و شهرو بهش نشون میدادم. شام خوردیم و توی تمام این مدت ها (حدودا ۵ ساعت) فقط در مورد آهنگ حرف میزدیم و سبک های مختلف موسیقی...
وآخرشم اومد تو اتاقم و گفت استرنجر تینگز رو دیدی؟ و من مثل چی ذوق کرده بودم و فهمیدم اونم مثل من همون روزای اول که زیرنویسش اومده تمومش کرده.
نشستیم که فیلم نگاه کنیم گفت که یه مینی سریال قدیمی رو ندیده و من اونو داشتم و تا 4 صبح باهم دیگه نگاش کردیم. وقتی لحظه های خاصش میومد یهویی میدیدی دستمو گرفت فشار میداد و باهم عر میزدیم. و آخرشم انقدر خسته بودیم که رو همون تخت با لبتاب باز کنار هم خوابمون برد.
صبح امروز هم که داشتن میرفتن چند تا عکس باهم دیگه گرفتیم و بغلم کرد گفت خشلی خوش گذشت مرسی.
و جدیدا یجیزی کشف کردن که دوستایی که از خودم کوچیک ترن خیلی وایب کیوتی بهم میدن:")